یک روز چنگیز و درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.

هوا خیلی گرم بود و تشنگی داشت چنگیز و یارانش را از پا در می آورد.


بعد از ساعت‌ها جستجو جویبار کوچکی دیدند.


چنگیز شاهین شکاریش را به زمین گذاشت،

و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد،

اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت.


برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد،

چنگیز خیلی عصبانی شد و فکر کرد،

اگر جلوی شاهین را نگیرم،

درباریان خواهند گفت:

چنگیز جهانگشا نمی‌تواند از پس یک شاهین برآید؛


پس این بار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد.

پس از مرگ شاهین چنگیز مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است.


او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت.


مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت،


بر یکی از بال‌هایش نوشتند:

یک دوست همیشه دوست شماست؛

حتی اگر کارهایش شما را برنجاند.


روی بال دیگرش نوشتند:

هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است...


ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ...

ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ،

ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ،

کم‌تر ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ،

ﻭ بیش‌تر ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ...


Sina Moradi