او استکان چایی خود را نخورد و رفت

بغض مرا به دست غزل‌ها سپرد و رفت


گفتم نرو ! بمان ! قسم‌ات می‌دهم ولی

تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت


گفتم که صد شمار بمان تا ببینم‌ات

یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت


گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با !

در بیت آخرین غزلم دست برد و رفت


یعنی به قدر چای هم ارزش …؟ نه بی‌خیال

او استکان چایی خود را نخورد و رفت


« حسین زحمتکش »