اومد چند ضربه به شیشه ماشین زد 

با دست اشاره کردم بره پی کارش ...

یک دفعه نگاهم به قیافه اش افتاد 

پسری با موهایِ فرفری و قیافه ای با مزه !

نا خود آگاه خنده ام گرفت . 

گفت : " عمو جون پسر داری ؟ بیا واسش بادکنک بگیر . خیلی خوشحال میشه بخدا . هیچی مثل شاد کردن دل بچه نیست ! "


اینو با بغض گفت ...


دو تا خریدم . یکی رو دادم به خودش.

 گفتم :" بیا اینم واسه  خودت. تو هم بازی کن ... "

گفت : " عمو دستت درد نکنه . بادکنک زیاد دارم . من بابا ندارم ! "


چراغ سبز شد ...

در راه بادکنک را باد کردم ... 

و من ترکیدم ! 


« شاهین شیخ  الاسلامی »