حواس خدا نیست تو جای خود
پشیمانم از حس بیجای خود..

رفاقت برای من آمد نداشت
منِ بی سر و پایِ رسوای خود

همه عمر در بازیِ زندگی
دویدم به همراه پاهای خود

شبیه کسی نیست تنهایی‌ام
خزیدم به زِهدان فردای خود..

شکایت ندارم فقط خسته‌ام ،
چو ذهنی که‌ از حجم سودای خود

غزل حرف دارد ولی من سکوت
مُصرّیم هر دو به دعوای خود..!!

کپی شده از پست کاربر کافه‌ای #پرک