داستانی در مورد خیانت

دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.

پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون: …


لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست

باعشق : روبرت


دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:

روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان…


Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    داستان غمگین - وفاداری

    مرد هر کاری می کرد که سگش را از خود دور کند فایده ای نداشت. این سگ هر کجا که صاحبش می رفت به دنبالش حرکت می کرد.

    برای این که از دستش خلاص شود چوبی یا سنگی را بلند می کرد و به سویش می انداخت اما فایده ای نداشت. با هر سنگی که صاحبش برای او می انداخت چند قدمی به عقب بر می گشت و بار دیگر به دنبالش راه می‌افتاد…


    آن روز هم همین اتفاق افتاد.

    آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسیدند و مرد از روی عصبانیت چوبی را برداشت و ضربه ای به سر سگ زد.

    ضربه چوب آنقدر سنگین بود که سگ بیچاره دیگر توانایی راه رفتن نداشت.

    در این هنگام موج سنگینی از دریا برخاست و مرد را به همراه خود به دریا کشانید.

    مرد که شنا بلد نبود درحالی که دست و پا می زد از مردم درخواست کمک می کرد اما کسی نبود که او را نجات بدهد.

    مرد کم کم چشمایش را بست اما احساس کرد که یک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل می کشاند. وقتی که دقت کرد دید که سگ با وفایش در حالی که خون از سرش می‌چکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل می‌کشاند.

    مرد در حالی که سرفه می زد به سگش نگاه می کرد که ببیند به کجا خواهد رفت دید که سگ به گوشه ای رفت و آرام جان داد.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    "تو با بقیه فرق داری"

    همه‌ی رابطه‌ها


    با جمله‌ی: تو با بقیه فرق داری شروع میشه!


    و با جمله: تو هم مثل بقیه‌ای تموم میشه!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    چه لحظه درد آوریه!

    چه لحظه درد آوریه! 

    اون لحظه که میپرسه: خوبی؟ 

    بغض تو گلوت میپیچه، 

    ۵ خط تایپ میکنی، ولی به جای ارسال،

    همه رو پاک می کنی و می نویسی: 

    خوبم مرسی تو خوبی؟...!!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    صدای تلفن

    ساعت ۳ نصفه شب بود، صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد، پشت خط مادرش بود،

    پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کرده ای؟

    مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی، فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسرم.

    پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد،

    صبح سراغ مادر رفت. وقتی داخل خانه شد، مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...


    (هرگز دل کسی را نشکن)


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    طنز - Added you by phone number

    همه از مرگ میترسن . . . !  -_-


    من از Added you by phone number . . .  :|  


    والاااااااااا


     o_O


    فامیلن میفهمى فاااامیل! -_-


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    طنز - مسیج یه دختر

    یه ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻬﻢ ﺻﺒﺢ ﻣﺴﯿﺞ ﺩﺍﺩﻩ:

    ﺟﻼﻡ


    ﺗﻮ ﺟﻠﺪ ﺧﻮﮐﺼﻠﯽ ﻓﺪﺍﺕ ﺑﻠﻢ!


    ﺟﯽ ﺍﻑ ﻣﯿﻔﺎ ﻧﺪﺍﻟﯽ؟


    ﻣﯿﺜﻪ ﺑﻼﺕ ﺩﻭﭺ ﺻﻢ؟


    ﺑﻮﭺ ﺑﻮﭺ!!!!


    .


    .


    .


    .


    .


    ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﮔﻔﺘﻢ چند ﺗﺎ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺭﻣﺰ ﮔﺸﺎﯾﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﻦ


    ﻣﻦ که ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺣﻤﻠﻪ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺘﯽ میدم!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    متن تصویر ۱ - دلقک

    دلقک


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    خدا که می دانست!...

    گلوله نمی‌دانست،

    شکارچی نمی‌دانست؛ تفنگ نمی‌دانست،

    پرنده داشت برای جوجه هایش غذا می‌برد..

    خدا که می‌دانست!...

    نمی‌دانـست؟ ...


    «حسین پناهی»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۲ تیر ۹۴

    در شهری که...

    در شهری که تاکسی هایش با یک زن تکمیل می شوند ولی با چهار مرد باز منتظر مسافر می ماند، امیدی به پیشرفت نخواهد بود...!!!

    «حسین پناهی»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۲ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه