جواب ابلهان خاموشی‌ست

روزی شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . 
روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.

شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. 
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.

شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی  او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟
روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته.
قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟ چه گفت؟

او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی‌ست.

#علی_اکبر_دهخدا / امثال و حکم

@jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱

    هفتاد سال عبادت

    در قیامت، عابدی را دوزخش انداختند
    هرچه فریادش، جوابش را نمی‌پرداختند

    داد می‌زد خوانده‌ام هفتاد سال، هرشب نماز
    پس چه شد اینک ثواب ِآن همه راز و نیاز

    یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه‌ات
    تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه‌ات

    گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
    ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا ڪن رحمتی

    آن ندا گفتا همان کس که زدی تهمت بر او
    طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱

    ناراحت

    چرا بعضی‌ها با کوچکترین مسائل بشدت ناراحت می‌شوند؟

    ۱- شاید مسائلی که به نظر شما کوچک هستند برای آن‌ها بسیار بزرگ و با ارزش باشند.

    ۲- ممکن است مدت زیادی تحت آزار روانی قرار گرفته باشند و در موقعیت‌های اجتماعی بسیار حساس‌تر از دیگران باشند

    ۳- مدت بسیار زیادی احساساتشان را سرکوب کرده‌اند و دیگر ظرفیتی برای نگه داشتن آن‌ها ندارند؛ به همین خاطر، سریع واکنش نشان می‌دهند.

    ۴- مدت زیادی همه چیز در زندگیشان درست پیش نرفته و امید زیادی دارند که دیگر همه چیز خوب پیش برود، به همین خاطر با کوچکترین مشکلی بهم می‌ریزند
    و گذشته برایشان یادآور می‌شود.
    آن‌ها آنقدر خسته‌اند که نمی‌توانند تظاهر کنند که از چیزی ناراحت نیستند یا اینکه لبخندهای مصنوعی بزنند.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱ تیر ۰۱

    زندگی کاکتوس‌وار

    گفت حواسِت به آدم‌هایی که کاکتوس‌وار زندگی می‌کنن باشه
    گفتم کاکتوس‌وار؟
    منظورت چیه؟!
    «آدم‌هایی که مثل کاکتوس، نیازی نیست دائم حواست بهشون باشه
    نیازی نیست هرروز خاکِشون رو چِک کنی تا مبادا خشک شده باشه
    ترسِ پلاسیده شدنشون رو نداری
    به خیالت خیلی مقاومن...
    اما یه روز که مثل روزای دیگه مشغولِ رسیدن به بقیه گل‌های رنگارنگت هستی
    چشمت به کاکتوست میوفته می‌بینی زردو پلاسیده شده
    و ریشه‌هاش خاکِستر...
    و تو تازه همون روز می‌فهمی
    کاکتوس‌ها هم میمیرن
    اما تدریجی...
    و بی‌خبر...»

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ خرداد ۰۱

    بهترین روزهای زندگی پری

    پری ازدواج نکرده بود. 45 سال داشت و سال‌ها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش این بود که نامه‌های رسیده را دسته‌بندی و بایگانی می‌کرد. 

    ظاهرش خیلی بد نبود. صورتش پف داشت و چشم‌هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می‌پوشید و این کفش‌ها اثر زنانگی‌اش را کمتر می‌کرد.
    یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشم‌های گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی‌یی پاک می‌کرد. 
    این اتفاق بی‌اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری‌ها اتفاق عجیب غریبی افتاد. صبح‌ها آقایی پری را می‌رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال‌ها ناکامی و خواستگارهای درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می‌کردم پری روی زمین راه نمی‌رود. 

    با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می‌رفت، سر میز دوستانش می‌ایستاد و اغلب این جمله را می‌شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وا می‌داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می‌گذاشت.

    این روزها اندک دستی هم به صورتش می‌برد و سایه ملایمی روی پلک‌هایش می‌زد . ساعت‌ها برای ما زود می‌گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می‌کرد و انتظار می کشید. 
    سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می‌گرفت.

    همه انگار در این شادی رابطه با آن‌ها شریکند. منشی شرکت می‌گفت؛ «بفرمایین. بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه.» و آقا بهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می‌نشست و به کسی نگاه نمی‌کرد. چشم می‌دوخت به زمین تا پری بیاید. وقتی پری از اتاق رئیس می‌آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف ناپذیر می‌گفت؛ «خوبی الان میام.» می‌رفت و کیفش را برمی‌داشت و با آقا بهروز از در می‌زدند بیرون.

    این حال و هوای عاشقانه تا مدت‌ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می‌آمد. قرار شد در یک شب دل‌انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه بچه‌های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی‌کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می‌زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان‌ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده‌اند.

    حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند.

    آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح‌ها پری را می‌آورد می‌رساند و عصرها او را می‌برد ولی دیالوگ‌ها کمی عوض شده بود و هر کس آقا بهروز را می‌دید بالاخره تکه‌یی بهش می‌انداخت؛ درباره داماد بودنش و از این حرف‌های بی‌نمک که به تازه دامادها می‌زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد 78 آن‌ها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس‌انداز سال‌ها کار او را با خودش برد.

    قرار بود پول‌هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی‌دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم‌های پری نگاه کنیم. حتی می‌ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه یی شیرینی.

    ته چشم‌هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد.

    منشی که از همه کم حوصله‌تر و فضول‌تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»

    پری گفت: «نه از من کلاهبرداری کرد، ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.» قطره اشک کوچکی از گوشه چشم‌هایش پایین ریخت.
    ما فهمیدیم راست می‌گوید. مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه‌ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می‌کردیم.

    احمد غلامی / آدم‌ها

    رونوشت از @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ خرداد ۰۱

    وقتی بمیرم

    ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ!

    ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ می‌شود؛
    ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ می‌شود؛
    ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ می‌شود؛ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ می‌شود...

    ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ می‌شود ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ!

    ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ؛ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ‌ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ می‌شود...

    ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ...
    ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ‌ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می‌برﺩ؛

    ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ‌ﺍﻡ می‌گوید ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ می‌ریزد!

    ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
    ﻣﻦ می‌مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ‌ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می‌ماند،
    من می‌مانم و خدا...
    با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده‌اند...
    چرا...؟

    #حسین_پناهی
    « رونوشت از @jomelat_Nab »
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

    آسایش پیرمرد

    یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می‌رفت تا این که مدرسه‌ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس‌ها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می‌زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت می‌کردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می‌شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
    روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه‌ها رفت و آن‌ها را صدا کرد و به آن‌ها گفت: «بچه‌ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می‌بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می‌کردم. حالا می‌خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می‌دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید.» 
    بچه‌ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: «ببینید بچه‌ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی‌تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟» 
     
    بچه‌ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می‌کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.» 
    و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

    رونوشت از @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ فروردين ۰۱

    داشتم از گرما میمردم

    داشتم از گرما میمُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می‌میرم. راننده که پیر بود گفت: «این گرما کسی رو نمی‌کشه.» گفتم: «جالبه‌ها، الان داریم از گرما کباب می‌شیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز میزنیم.» 

    راننده نگاهم کرد. کمی بعد گفت: «من دیگه سرما رو نمی‌بینم.» پرسیدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اینکه هوا سرد بشه می‌میرم.» خندیدم و گفتم: «خدا نکنه.» راننده گفت: «دکترا جوابم کردن، دو سه ماه دیگه بیشتر زنده نیستم.» گفتم: «شوخی می‌کنید؟» راننده گفت: «اولش منم فکر کردم شوخیه، بعد ترسیدم بعدش افسرده شدم! ولی الان دیگه قبول کردم.»

    ناباورانه به راننده نگاه کردم. راننده گفت: «از بیرون خوبم، اون تو خرابه... اونجایی که نمیشه دید.» به راننده گفتم: «پس چرا دارین کار می‌کنین؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم برای اینکه فکر و خیال نکنم و سرم گرم باشه، هم اینکه کار نکنم چی کار کنم.» به راننده گفتم: «من باورم نمیشه.» راننده گفت: «خودم هم همین طور... باورم نمیشه امسال زمستان را نمی‌بینم، باورم نمیشه دیگه برف و بارون را نمی‌بینم، باورم نمیشه امسال عید که بیاد نیستم، باورم نمیشه این چهارشنبه، آخرین چهارشنبه ١٧ تیر عمرمه.» 

    به راننده گفتم: «اینجوری که نمیشه.» راننده گفت: «تازه الانه که همه چی رو دوست دارم، باورت میشه این گرما رو چقدر دوست دارم؟»... دیگر گرما اذیتم نمی‌کرد، دیگر گرما نمی‌کشتم...

    برشی از "تاکسی‌نوشت ها" نوشته سروش صحت.

    Okay @ChanneliR

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱

    سیاست یعنی

    یک کمونیست مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب کرد.

    هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد یک مجسمه دید از او پرسید: این چیه؟
    مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا
    بپرس این کیه، این مجسمه هیتلر مرد بزرگ آلمان است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد. من هم برای بزرگداشت این شخص مجسمه‌اش همیشه همراهمه… 
    مامور گمرک گفت درسته آقا، بفرمایید.
    در فرودگاه روسیه مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را دید و از کمونیست پرسید: این چیه؟

    مرد گفت: بگو این کیه؟ گفت این مجسمه مرد منفور و دیوانه‌ای است که مرا مجبور کرد از آلمان برم بیرون. مجسمه‌اش همیشه همرامه که تف و لعنتش کنم.
    مامور گمرک گفت: بله درسته آقا، بفرمایید
    چند روز بعد که کمونیست توی خونه‌اش همه فامیل را دعوت کرد.
    پسر برادرش مجسمه را روی طاقچه دید و پرسید: این کیه؟
    مرد گفت پسرم سوالت اشتباهه. بپرس این چیه؟ این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون عوارض گمرکی از آلمان به اینجا آوردم!!

    سیاست یعنی همین:
    سیاست یعنی اینکه یک حرف را به مردم به صورت‌های مختلف بیان کنی ...

    ┏━━━🍃🍂━━━┓
    « رونوشت از @jomelat_Nab »
    ┗━━━🍂🍃━━━┛

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ اسفند ۰۰

    کلونی دلقک

    Dark Joker - Heath Ledger

    کلونی در سیرکی کار می‌کرد که شهر به شهر می‌گشت. کفش‌‌هایش خیلی بزرگ و کلاهش خیلی کوچک بود؛ اما او اصلاً و اصلاً خنده‌دار نبود. او یک سگ سبز با هزارتا بادکنک و سازی که آهنگ‌های مسخره می‌زد داشت. او شل و وارفته و لاغر بود، اما او اصلاً و اصلاً خنده‌دار نبود.
    او هر بار روی صحنه می‌آمد مردم به جای خنده اخم می‌کردند و هر بار که شوخی می‌کرد انگار قلب همه می‌شکست! و هر بار لنگه کفشش را گم می‌کرد مردم از عصبانیت سیاه می‌شدند. و هر بار روی سرش می‌ایستاد همه فریاد می‌زدند بسه بابا برو پی کارت! و وقتی در هوا چرخ می‌زد همه خوابشان می‌برد. و هر بار کراواتش را قورت می‌داد همه می‌زدند زیر گریه! و کسی به کلونی پولی نمی‌داد. فقط برای اینکه او مسخره نبود!  
    روزی کلونی گفت: به مردم این شهر می‌گویم، آه دلقک خنده‌دار نبودن چقدر دردناک است و او به آن‌ها گفت آه چرا همیشه غمگین است و چرا اینقدر افسرده است! او گفت و گفت...
    او از سرما و درد و باران و از تاریکی روحش گفت. وقتی قصه‌اش تمام شد، فکر می‌کنید کسی گریه کرد؟ نه ابداً! آن‌ها آنقدر خندیدند که درخت‌ها به لرزه درآمدند. ها ها ها – هی هی هی آن‌ها خندیدند و هو کشیدند! در طول روز و تمام هفته خندیدند! آنقدر خندیدند که روده‌بر شدند. آنقدر خندیدند که آسمان لرزید.
    خنده تا مسافت‌های دور سرایت کرد... به هر شهری، در هر دهی، خنده همه جا پخش شد. خنده در کوه‌ها و دریا طنین انداخت. خنده در جنگل و دشت طنین انداخت. 
    به زودی همه‌ی دنیا از خنده پر شد و خنده از آن روز برای همیشه ادامه یافت. 
    و کلونی با صورتی غمگین و اشک بر چشم، در چادر سیرک ایستاد و گفت:
    «منظورم خنداندن شما نبود، من اتفاقی خنده‌دار شدم.»  

    و در حالیکه تمام دنیا می‌خندیدند کلونی همانجا نشست و گریست.

    #شل_سیلور_استاین
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه