۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد دل» ثبت شده است

رقیب ...

گذاشتم بروی تا مرام بگذارم

به دل شکستنِ تو احترام بگذارم


سکوت کردم و چیزی نخواستم از تو

وظیفه بود که سنگِ تمام بگذارم


خودم مسبّبِ هر پر کشیدنت بودم

خودم نخواسته بودم که دام بگذارم


فقط اگر که دلم تنگ شد بهانه گرفت

اجازه هست برایت پیام بگذارم؟


چقدر لحظه‌ی تنهایی‌ام سرِ خود را

به جای شانه‌ی تو روی پام بگذارم؟


به احترامِ غمِ رفتن تو مجبورم

نوار مرثیه‌ای بی کلام بگذارم


مرا ببخش که ترس از رقیب باعث شد

به جای اسم تو در شعر ، لام بگذارم ...

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲ آذر ۹۵

    خوبم... تو چطوری؟

    چــه لــَحظـه ے دردآوریــه ...


    اون لـَحــظه کـه میپـُرسـه خوبــے ؟


    پـَنـج خـَط تـایپ میکـُنے ولــے بجـاے 

    " Enter "


    هــَمـه روپـاکـــ میکـُنـے ومینـِویسـے خوبـَم ... تـوچــطورے ؟ٔ


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۶ شهریور ۹۴

    چه لحظه درد آوریه!

    چه لحظه درد آوریه! 

    اون لحظه که میپرسه: خوبی؟ 

    بغض تو گلوت میپیچه، 

    ۵ خط تایپ میکنی، ولی به جای ارسال،

    همه رو پاک می کنی و می نویسی: 

    خوبم مرسی تو خوبی؟...!!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    درددل یک جوان ایرانی

    انصافا خوندنیه...

    درددل یک جوان ایرانی، فقط با دلت بخون.

     

    یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، اونجا شده بود خونه گناه و معصیت... دیگه توضیحش باخودتون...

    شب عاشورا بود. هرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچ‌کدوم در دسترس نبودند.

    نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی، هیچی... می گفتم اینارو همش آخوندا درآوردند... دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه...

    ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم تو راه که می‌رفتم یه خانمی را دیدم، خانم چادری وسنگینی بود.

    کنارخیابون منتظرتاکسی بود. خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق تو ذهنم جرقه زد! بله شیطان خوب بلده کجا وارد بشه...

     

    از چندتا خیابون عبور کردم و رسیدم به میدون و رفتم سمت خونه مجردیمون، خانمه که دید مسیری که اون گفته بود نمیرم گفت نگهدار و منم سرعتو بیش‌تر کردمو هرچی جیغ و داد میزد توجه نمی‌کردم...

    شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت و گرنه خودشو مینداخت پایین.

     

    خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی اینم مثل بید می‌لرزید و گریه می‌کرد و می‌گفت بابا مگه تو غیرت نداری؟ آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن گفتم برو بابا امام حسین کیه؟ اینارو آخوندا درآوردند، این عرب‌ها با هم دعواشون شده به ما ربطی نداره...

     

    خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گریه گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره نیستم، من داشتم می‌رفتم مجلس عزای سیدالشهدا، عزیز فاطمه...

     

     

    گفتم من فاطمه زهرا هم نمی‌شناسم، من فقط یه چیز می‌شناسم: جوانی، جوانی کردن... اینارو هم هیچ حالیم نیست، من اینقدر غرق تو این کارا شدم مطمئنم جهنم میرم پس دیگه آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.

     

    خانمه که از ترس صداش می‌لرزید باهمون صدای لرزان گفت: تو از خدا و عذاب جهنم نمی‌ترسی؟ درسته ولی لات که هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟ من شنیدم لات‌ها اهل لوتی‌گری و مردونگی هستن... خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب رو مردونگی کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن...

     

    آقا من که شهوت جلو چشامو گرفته بود هیچی حالیم نمی‌شد اما با شنیدن کلمه « زهرای مظلومه » که باصدای لرزان و همراه با گریه اون زن همراه بود تنم لرزید ... آقا یه لحظه بدنم یخ کرد غیرتی شدم لباسامو پوشیدم و گفتم : یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب می‌خوام تو عمرم برای اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این حضرت زهرا می‌خواد چیکار کنه ما رو...

     

    یالا سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیه‌ای که می‌خواست بره پیاده اش کردم... از ماشین که پیاده شد داشت گریه می‌کرد همین‌جور که گریه می‌کرد و درو زد به هم و رفت. اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و حالم خوب نبود داشتم حرفهای خانومه رو که مثل پتک تو سرم می‌خورد تو ذهنم مرور می‌کردم.

     

    تو راه که داشتم می‌بردمش تا دم حسینیه، هی گریه می‌کرد و با خودش حرف میزد، منم می‌شنیدم چی میگه...اما داشت به من می گفت...

     

    می‌گفت‌ : این گناه که می‌کنی سیلی به صورت مهدی می‌زنی، آخه چرا اینقدر حضرت مهدی رو کتک میزنی، مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش از دست ما می‌گیره،

     

    اینارو می‌گفت منم رانندگی می‌کردم...

     

    وارد خونه شدم دیدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اینا همه رفتند هیئت.

    تو خانواده مون فقط لات من بودم... تلویزیونو که روشن کردم دیدم به صورت آنلاین کربلا را نشون میده

    صفحه ی تلویزیون دو تکه شده، تکه ی راستش خود بین الحرمین و گاهی ضریحو نشون میده، قسمت دوم صفحه ی تلویزیون یه تعزیه و شبیه خونی نشون میداد.

     

    یه مشت عرب با لباس عربی، خشن، با چفیه های قرمز، یه مشت بچه ها با لباس عربی سبز، اینارو با تازیانه می‌زدند و رو خاک‌ها می‌کشوندند... من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم

     

    گفتم واااااای یه عمره دارم تازیانه به مهدی میزنم!!! پای تلویزیون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگیر... یازهرا یه عمره دارم گناه می‌کنم، دست منو بگیر من می‌تونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم... کسی تو خونه نبود، دیگه هرچی دوست داشتم گریه کردم تو سروصورت خودم می‌زدم

    گریه های چند ساله که بغض شده بود، گریه می‌کردم، داد می‌زدم، عربده می‌کشیدم، خجالت که نمی‌کشیدم چون کسی نبود . یه حس عجیبی بهم دست داده بود که توی همه عمرم تجربه نکرده بودم ...احساس می‌کردم سبک شدم احساس می‌کردم تازه متولد‌ شدم....

     

    نیمه شب بود، باصدای باز‌ شدن قفل در از خواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بود پدر و مادرم از حسینیه آمدند تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، یه نگاه به من کرد گفت : رضا جان حالت خوبه؟‌ چرا چشمات قرمزه چرا صورتت قرمز شده؟ گفتم چیزی نیست. گفت صدات چرا گرفته..؟ همه نگران بودن دورمو گرفته بودن...

     

    گفتم چیزی نیست امشب برا‌ امام حسین عزاداری کردم.

    همه از تعجب مات مونده بودن...مادرم گریه می‌کرد و‌ خدارو شکر می‌کرد...می‌گفت ممنونم خدا که دعاهای منو مستجاب کردی و..... افتادم به پای پدر و مادرم، گریه.... تورو به حق این شب عاشورا منو ببخشید... من اشتباه کردم بابام گریه می‌کرد.‌‌.. مادرم گریه می‌کرد ...خواهر و برادرام....

     

    صبح عاشورا، زنجیرو برداشتم و پیرهن مشکی رو پوشیدم و رفتم سمت حسینیه محلمون تو حسینیه که رفتم، می‌شناختند، می‌دونستند من هیچوقت این‌جاها نمیومدم...همه یه جوری نگام می‌کردن..!

    سرپرست هیئت آدم مسنیه آمد و پیشونیمو بوسید و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدی، منت سر ما گذاشتی منم خجالت می‌کشیدم آخه یه عمر باعث اذیت و آزار مردم اون محله بودم...رفتم تو دسته و هی زنجیر می‌زدم و به یاد اون سیلی هایی که به مهدی زده بودم گریه می‌کردم هی زنجیر می‌زدم به یاد کتکایی که با گناهانم به امام زمان زدم گریه می‌کردم

     

    جلسه که تمام شد، نهارو که خوردیم، سرپرست هیئت منو صدا زد گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم : کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!! گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟ زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی‌بی جان من یه عمر زیر بار گناه مرده بودم تو زنده ام کردی؟ اومدم ضریح آقا رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم، داد میزدم،حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره نذار دوباره راهمو گم کنم...

     

    سرپرست هیئت کاروان زیارتی داره، مکه مدینه میبره. یه روز تومسجد منو دید صدام زد رضاجان میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده... خلاصه آقا چند روزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم... گریه کردمو: زهرا جان، بی‌بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم حاجی!!! خلاصه دیگه شغل پیدا کردمو اهل کارو زحمت شده بودم ، رفیقای اون چنینی را گذاشته بودم کنار و آبرو پیدا کردم...

     

    یه مدتی، دو سالی گذشت... همه ماجرا یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف... مادر ما گفت : رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکرامام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟ گفتم هرچی نظر شماست مادر، من رو حرف شما‌ حرف نمیزنم... رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه

     

    خلاصه رفتیم خواستگاری... پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود... منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت : ببین پسر من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر أباعبدالله شدی...میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسینآشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان أبا‌عبدالله ازحسین جدا نشو... همین طوری بمون... من کاری با گذشته هات ندارم...من حالاتو میخرم...من حالا نوکرتم...

     

    منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم... گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید

     

    گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم پدرمون، خواهرمون، مادرمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود

     

    دیگه عروس خانم وقتی با سینی چای وارد شد یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت : یا زهرا!!!!! سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین... مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق... من دیدم فقط صدای شیون از اتاق بلنده همه فقط یک کلمه میگن‌ : یا زهرا!!!

     

    منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟

     

    گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟ گفتم چی میگه؟

     

    گفت: مادر میگه که: دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده.... به خاطر من ردش نکن، مادر، دیشب حضرت زهرا سفارشتو کرده...

     

    به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، اهل بیت آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده...

    ای آبرودار آبرویم را بخر٬.. جان زهرا از گناهم درگذر... یازهرا...

     

    (‌بخاطر حضرت زهرا لینک رو کپی کنید... به ثواب مادر خوبی ها... ثوابش برا عزیز سفر کرده‌تون... اشک اگه تو چشاتون حلقه زد، اگه قلبتون تند زد...)


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۹ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه