عجب دیوانه بودم من که بستم دل به چشم تو
و کار این دل دیوانه را دشوار کردی تو

چقدر از التماسم پیش مردم آبرویم رفت
چقدر این عاشقت را پیش مردم خوار کردی تو

 

شنیدم بارها با دیگران بودی ولیکن حیف
شهامت در وجودت کو؟ که بس انکار کردی تو

تو صدها شعر زیبا را برایم خواندی و گفتی
که بازی با دل بیمار من بسیار کردی تو

 

چو آن شب دیدمت در کوچه او را با تو
و ناچار این خیانت را به من اقرار کردی تو

نمی‌بخشم تو را هرگز دلم را سخت بشکستی
خدا هم خود تلافی می‌کند بد کار کردی تو

 

نمی‌بایست نفرین آخرین پیمان ما می‌شد
مرا اما به این کار غلط ناچار کردی تو

ز باغ سینه‌ام گل‌های زرد آرزو کندم
مرا با بی‌وفایی‌ها ز خود بیزار کردی تو

 

چه حسنی داشتی در این شکست تلخ! می‌دانی؟
مرا از خواب عشق و عاشقی بیدار کردی تو.