۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

حواسم نبود، مدام حواسم نیست

خانم چینی در آسانسور گفت: دستت...
نگاه کردم و دیدم در دستم خون جاری‌ست... ولی حواسم نبود...
بعد رفتم چسب زخم بخرم... چسب زخم خریدم و به مغازه‌دار پول دادم و یادم رفت بقیه‌ی پول را بگیرم... حواسم نبود...
بعد دیدم یادم رفته خون را با دستمال تمیز کنم... لباسم خونی شده و خون‌های روی دست خشک شده‌اند... حواسم نبود...
رفتم دوباره سوار آسانسور شدم... صبر کردم و دیدم نمی‌رسم... نگاه کردم و دیدم یادم رفته دکمه را بزنم... حواسم نبود...
حواسم نیست...
مدام حواسم نیست...
حواسم به حواسم نیست... حواسم هم حواسش به من نیست...
دلم می‌خواهد همه چیز را رها کنم و بدوم دنبال حواسم و پیدایش کنم و ببینم مدام بی‌خبر کجا می‌رود... بعد در آغوشش بگیرم و زار زار از سر دلتنگی گریه کنیم

#کیومرث_مرزبان
« رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰

    یک آدم خوشبخت را پیدا کنید

    پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
    «نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند».
    تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند.
    تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می‌کند می‌تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می‌شود.
    شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن‌ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
    حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
    آن که ثروت داشت، بیمار بود.
    آن که سالم بود در فقر دست و پا می‌زد،
    یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
    یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
    خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
    آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید.
    «شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟»
    پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
    پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!

    #لئو_تولستوی
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰

    پیری

    آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می‌کند.
    فکر می‌کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می‌رسد، می‌بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم‌هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می‌رود و دیگر نمی‌تواند پله‌ها را سه تا یکی کند... و از همه بدتر بار خاطره‌هاست که روی دوش آدم سنگینی می‌کند.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۰ خرداد ۰۰

    راه حل یک و نیم میلیون دلاری

    "علی خسرو شاهی" مدیر و کارخانه‌دار، صاحب کارخانجات پارس مینو در کتاب خاطراتش آورده است:
    یک کارخانه شکلات‌سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه‌هایش در خط تولید، بسته‌بندی خالی رد می‌کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته‌های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می‌شده است.

    مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته‌بندی‌های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.

    با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات‌سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشین‌ها آمد و گفت:
    بله درست است، در دستگاه‌های ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.

    نگرانی‌ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می‌خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.

    فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟

    گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته‌های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
    نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود.

    به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق‌نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم.

    • گاهى ساده‌ترین راه حل پیش روى ماست اگر مشکلات را بزرگ و پیچیده نبینیم...

    « رونوشت از @Ancient_fact  ™️ »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ خرداد ۰۰

    18 سال دلتنگی

    امروز دوباره دیدمش...
    بعد از ۱۸ سال!
    تو تاکسی، روی صندلی جلو نشسته بودم.
    تو دنیای خودم بودم که یه صدای خیلی خیلی آشنا گفت: مستقیم...
    فکر کنم قلبم برای چند لحظه از حرکت وایساد!
    راننده چند متر جلوتر توقف کرد.
    در ماشین باز شد و صاحب اون صدای آشنا نشست تو ماشین.
    جرئت این‌که برگردم عقب و نگاهش کنم رو نداشتم.
    از آینه بغل ماشین نگاه کردم.
    خودش بود...
    خشکم زد.
    توی یه لحظه کوتاه تموم بدنم بی‌حس شد.
    داشت به بیرون نگاه می‌کرد.
    یک لحظه سرش رو چرخوند و نگاهمون توی آینه ماشین به هم برخورد کرد.
    به سرعت نگاهش رو ازم گرفت.
    نمی‌دونم اونم من رو شناخت یا نه...
    توی تموم مسیر از توی آینه ماشین داشتم نگاهش می‌کردم.
    مثل همون موقع‌ها بود.
    فقط چنتا خط روی پیشونیش اضافه شده بود...
    کاش هیچ وقت به مقصد نمی‌رسیدیم،
    همون‌طور که ۱۸ سال پیش نرسیدیم...
    اما رسیدیم!
    - آقا، ممنون.
    پیاده میشیم.
    ماشین متوقف شد.
    در ماشین باز شد.
    در حالی که داشت کرایه‌رو به راننده میداد اسمم رو صدا زد!
    تموم بدنم یخ کرد.
    برگشتم.
    می‌خواستم به اندازه ۱۸ سال دلتنگی،
    با تموم وجودم بگم "جانم"...
    اما پسربچه‌ای که از ماشین پیاده شده بود زودتر از من گفت: بله مامان؟!
    لرزش اشک توی چشمام باعث شد تصویر پسرک رو تار ببینم.
    نگاهش کردم و بهش لبخند زدم.
    اونم نگاهم کرد،
    اونم لبخند زد...


    👤 علیرضا نژاد صالحی

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۶ خرداد ۰۰

    سکوت غمگین

    ما از آنان که تسلاشان می‌دادیم غمگین‌تر بودیم...

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۴ خرداد ۰۰
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه