پدری بود که دخترشو مى‌خواست بفروشه. یه روز دختره فرار می‌کنه و به شیخی که حاکم اون شهر بود پناه میبره. شیخ به دختره دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم.

شب وقتی دختره می‌خواد بره تواتاقش بخوابه می‌بینه شیخ با بدنی لخت از دختره تقاضا می‌کنه که با هم شب رو سرکنن! دختره ازکاخ فرار می‌کنه می‌ره تو جنگل و یه کلبه می‌بینه که کنارش چند تا پسر نشستن دارن مشروب می‌خورن. ساقی دختر رو میارتش کنار آتیش

دختره با گریه همه چیزو تعریف می‌کنه... ساقی می‌گه نترس ما با تو کاری نداریم برو تو کلبه بخواب... دختره بیچاره با خودش می‌گه پدرم به من پدری نکرد، شیخ هم خواست بهم تجاوز کنه حالا من تو کلبه‌ی چند تا جوان مست تا صبح چه جوری بخوابم…

دختره خوابش می‌بره صبح وقتی بلند می‌شه می‌بینه چند تا جوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا گرمش بشه، چشش میفته به ساقی می‌بینه پیک عرق دستشه و خودش یخ زده مرده!

ساقی تا صبح تو سرما بیدار بود تا دختر در امان باشه دختر می‌ره پیش ساقی پیک رو برمی‌داره می‌گه

از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم

وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

تا نگویند مستان ز خدا بی‌خبرند

 

منبع: @qazvin_abad