میپرسی چه خبر از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگیام جز سرمای زمستان خبری نیست
رفتی و در زندگیام بعد تو و خاطرههایت
جز غم و غصه و اندوه فراوان خبری نیست
# جعفرایزدپناه
@JanJiyarlr
💞🕊💞🕊💞
میپرسی چه خبر از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگیام جز سرمای زمستان خبری نیست
رفتی و در زندگیام بعد تو و خاطرههایت
جز غم و غصه و اندوه فراوان خبری نیست
# جعفرایزدپناه
@JanJiyarlr
💞🕊💞🕊💞
در جنگ جهانی دوم سربازی نامهای با این متن برای فرماندهاش نوشت:
جناب فرمانده اسلحهام را زیر خاک پنهان کردم،
دیگر نمیخواهم بجنگم!
این تصمیم بخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست... راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیبهایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم.
روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود:
پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام... پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی...
من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم.
او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟
« برگرفته از @ChanneliR »
پرسید که چرا دیر کرده است؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟
خندیدم و گفتم: او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است.
گفتم: امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است...
خندید به سادگیم آیینه و گفت: احساس پاک تو را زنجیر کرده است!
گفتم: از عشق من چنین سخن مگوی.
گفت: خوابی! سالها دیر کرده است...
در آیینه به خود نگاه میکنم
آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است!!!
راست گفت آیینه که منتظر نباش!!!
او برای همیشه دیر کرده است...
جی کی رولینگ خالق هری پاتر راجع به افسرگی میگه؛
توصیف افسردگی برای کسی که هرگز آنجا نبوده بسیار سخت است، چرا که افسردگی اندوه نیست. غم و اندوه را میشناسم. اندوه، گریه و احساس است. اما افسردگی یخ زدن احساس است...
احساسات کاملاً توخالی...
زیگموند فروید هم افسردگی رو اینطور تعریف میکنه:
افسردگی از جنس "غم" نیست! خشم است، خشمی علیه خود! خشمی که رو به درون چرخیده و حمله میکند...
دردناکترین قسمت ماجرا اینجاست که فرد افسرده این یخ زدن احساسات رو کاملا متوجه است و درک میکنه؛ سعی میکنه خوب شه، بخنده و رها باشه ولی همونطور که پائولو کوئیلیو نوشته افسردگی شبیه گرفتار بودن تو یک تله است، میدونی گیر کردی ولی نمیتونی رها بشی و این یکی از دقیقترین تعریفها از حال آدم افسردهست...
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود…
برگرفته از @AjibJaleb_tm
سفر میکردی و کار تو را دشوار میکردم
که چون ابر بهاری گریهی بسیار میکردم
همان "آغاز" باید بر حذر میبودم از عشقت
همان دیدار "اول" باید استغفار میکردم
ملاقات نخستین کاش بار آخرینم بود
تو را دیگر میان خوابها دیدار میکردم
«به روی نامههایت قطرهی اشک است، غمگینی؟»
تو میپرسیدی و با چشم خون انکار میکردم
در آن دنیا اگر قدری مجال همنشینی بود
به پای مرگ میافتادم و اصرار میکردم
خدا عمر غمت را جاودان سازد که این شاعر
غزل در گوش من میخواند و من تکرار میکردم!
« سجاد سامانی »
رونوشت از @AdabSar
این قلب ترک خوردهی من بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق "او" بود
باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم
یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود
من روی خوش زندگیام را که ندیدم
هر روز دعا کردهام ای کاش دو رو بود
عمر کم و بیهمدم و غرق غم و بی تو
چاقوی نداری همه دم زیر گلو بود
من زیر سرم سنگ لحد بود و دلم خوش
او زیر سرش نرم شبیه پر قو بود
« سید تقی سیدی »
حــال ما با دود و الکـل جا نمیآیــد رفیـق
زنــدگی کردن به عاشقها نمیآیـد رفیق
روحــمان آبستـن یک قرن تنها بودن است
طفـل حسرت نوش ما دنیا نمیآید رفیـق
دستهایت را خودت «هـا» کن اگر یخ کردهاند
از لب معشـوقهمان «هـا» نمیآید رفیق
هضـم دلتنگی برای، موجها آسان نبــــود
آب دریـا بیسبب بالا نمیآیــد رفیـق
یا شبیـه این جماعت باش یا تنــها بمـان
هیچ کس سمتِ دلِ زیبـا نمیآید رفیق
چرا بعضیها با کوچکترین مسائل بشدت ناراحت میشوند؟
۱- شاید مسائلی که به نظر شما کوچک هستند برای آنها بسیار بزرگ و با ارزش باشند.
۲- ممکن است مدت زیادی تحت آزار روانی قرار گرفته باشند و در موقعیتهای اجتماعی بسیار حساستر از دیگران باشند
۳- مدت بسیار زیادی احساساتشان را سرکوب کردهاند و دیگر ظرفیتی برای نگه داشتن آنها ندارند؛ به همین خاطر، سریع واکنش نشان میدهند.
۴- مدت زیادی همه چیز در زندگیشان درست پیش نرفته و امید زیادی دارند که دیگر همه چیز خوب پیش برود، به همین خاطر با کوچکترین مشکلی بهم میریزند
و گذشته برایشان یادآور میشود.
آنها آنقدر خستهاند که نمیتوانند تظاهر کنند که از چیزی ناراحت نیستند یا اینکه لبخندهای مصنوعی بزنند.
گفت حواسِت به آدمهایی که کاکتوسوار زندگی میکنن باشه
گفتم کاکتوسوار؟
منظورت چیه؟!
«آدمهایی که مثل کاکتوس، نیازی نیست دائم حواست بهشون باشه
نیازی نیست هرروز خاکِشون رو چِک کنی تا مبادا خشک شده باشه
ترسِ پلاسیده شدنشون رو نداری
به خیالت خیلی مقاومن...
اما یه روز که مثل روزای دیگه مشغولِ رسیدن به بقیه گلهای رنگارنگت هستی
چشمت به کاکتوست میوفته میبینی زردو پلاسیده شده
و ریشههاش خاکِستر...
و تو تازه همون روز میفهمی
کاکتوسها هم میمیرن
اما تدریجی...
و بیخبر...»