۱۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غمگین» ثبت شده است

داستان صدای برادر

بیش‌تر مردم در زندگی منبع الهامی دارند. شاید این منبع الهام صحبت با کسی باشد که به او احترام می‌گذارید یا شاید تجربه‌ای باشد.

الهام هرچه باشد، سبب می‌شود دیدگاه شما از زندگی تغییر کند.

 

من از خواهرم ویکی، که دختر مهربان و دلسوزی است الهام گرفتم. او به تحسین و تمجید و سوژه ی روزنامه ها شدن اهمیت نمی داد.

 

او فقط به یک چیز فکر می کرد: عشقش را با کسانی که دوستشان داشت تقسیم می کرد، با خانواده و دوستانش.

 

تابستان پیش از قبولی من در دانشگاه، پدرم به من تلفن کرد و گفت که ویکی در بیمارستان بستری است. سمت راست بدنش فلج شده بود. علائم ابتدایی نشان می داد که او دچار حمله ی عصبی شده است. اما آزمایش ها نشان می داد مسئله جدی تر است.

 

غده‌ی بدخیمی باعث فلج شدن او شده بود. دکترش احتمال می‌داد که حداکثر تا سه ماه دیگر زنده بماند. یادم می آید به این فکر می کردم که چطور چنین چیزی ممکن است. روز قبل حال ویکی خوب بود. اکنون زندگی او در اوج جوانی داشت به پایان می رسید.

 

پس از مدتی توانستم با این موضوع کنار بیایم، احساس کردم ویکی احتیاج به امید و دلگرمی دارد.

او به کسی نیاز داشت که او را متقاعد کند که می تواند با این مشکل کنار بیاید. من مربی ویکی شدم. ما هر روز تصور می کردیم که غده کوچک تر می شود و فقط در مورد مسائل مثبت حرف می زدیم. من کاغذی به در اتاق بیمارستان او چسبانده بودم که روی آن نوشته بودم: «اگر افکار منفی دارید، آن ها را بیرون بگذارید.»

می خواستم به ویکی کمک کنم با غده اش کنار بیاید.

 

من و او با هم پیوندی بستیم که نام آن را ۵۰ _۵۰گذاشتیم.هر کدام از ما پنجاه درصد مبارزه را انجام می دادیم.

ماه اوت فرا رسید و من باید سال اول دانشگاه را آغاز می کردم. نمی دانستم باید بروم یا نزد ویکی بمانم.به او گفتم ممکن است به دانشگاه نروم و او عصبانی شد و گفت که نگران نباشم، حال او خوب خواهد شد. ویکی بیمار روی تخت بیمارستان خوابیده بود و به من می گفت نگران نباشم. متوجه شدم اگر بمانم به این معنی است که او دارد می میرد و من نمی خواستم او چنین فکری کند. ویکی باید باور می کرد که می تواند با غده اش مبارزه کند. آن شب سخت ترین کار ترک کردن ویکی بود، زیرا دائم با خود فکر می کردم شاید آخرین باری باشد که او را می بینم. روزهایی که دانشگاه بودم، هرگز سهم پنجاه درصدی ام را فراموش نکردم. هر شب پیش از خواب با ویکی صحبت می کردم و آرزو می کردم کاش ویکی صدایم را می شنید.

چند ماه گذشت و او هنوز طاقت آورده بود. روزی داشتم با دوستم حرف می زدم که او حال ویکی را از من پرسید. گفتم حال ویکی مدام بدتر می شود، اما هنوز مبارزه می کند. دوستم سوالی پرسید که مرا به فکر واداشت. او گفت: «فکر نمی کنی او هنوز ادامه می دهد، زیرا نمی خواهد تسلیم شود و تو را ناراحت کند؟»

آیا ممکن است حق با او باشد؟ آیا خودخواهانه بود که ویکی را تشویق می کردم مبارزه کند؟ آن شب پیش از خواب به ویکی گفتم: «ویکی من می فهمم که تو خیلی زجر می کشی و شاید بخواهی مبارزه را متوقف کنی. اگر این طور است، من هم می‌خواهم تو همین کار را بکنی. ما نباختیم، چون تو هرگز تسلیم نشدی. اگر می خواهی به مکان بهتری بروی، من درکت می‌کنم. ما باز هم با هم خواهیم بود. دوستت دارم و همیشه در کنارت خواهم بود.»

 

صبح روز بعد مادر تلفن زد و گفت که ویکی درگذشت.


Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    دوستش دارم

    چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت مرا دوست داری؟

    به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم وخداحافظی کردم،

    روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو…!

    ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…! می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی…!

    وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…

    امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم

    امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد

     

    او می رود بی آن‌که بداند به حد پرستش دوستش دارم…


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    مراقب چشمان من باش

    دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت.

    نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت. او از همه نفرت داشت الا دلداده‌اش.

    روزی، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک‌جفت چشم به دختر اهدا کند و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانه‌ها و درخت‌ها را، آدمیان و پرنده‌ها را و نفرت از روانش رخت بر بست.

    دلداده‌اش  به دیدنش آمد و شادمانه از دختر پرسید: بیا و با من عروسی کن ببین که سال های سال منتظرت مانده‌ام.

    دختر وقتی که دید پسر نابینا است، شوکه شد! دختر برخود لرزید و به زمزمه با خود گفت: این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟ دلداده اش هم نابینا بود. بنابراین در پاسخ گفت: متاسفم، نمی توانم باهات ازدواج کنم، آخه تو نابینایی.

    پسر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، سرش را پایین انداخت و از کنار دختر دور شد، بعد رو به سوی دختر کرد و خداحافظی کرد در حالی که در قلبش زمزمه می کرد: “مراقب چشمان من باش“!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    انتظار

    چه انتظار تلخ و چه حس بدی

    مترسکی که برای تنها نبودن

    منتظر کلاغ هاست

     

    زندگی غمکده ای بیش نبود

    بهر ماجز غم و تشویش نبود

    به کدام خاطره اش خوش باشیم

    که کدام خاطره اش نیش نبود

     

    چقدر دلم تمام شدن می خواهد

    از آن تمام شدن هایی که بشود نقطه سرِخط و آنگاه دیکته تمام شود

    و

    من دیگر آغاز نشوم!

     

    گفتم غم تو دارم چیزی نگفت و بگذشت

    حافظ خوشا به حالت یارم گذشت و یارت گفتا غمت سرآید...


    (پیشنهاد می کنم آهنگ محسن یگانه با نام انتظار را حتما گوش کنید.)


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴

    من می‌میرم...

    من می‌میرم...

     

    اما مرگ من، مرگ زندگی من نیست...

     

    مرگ من انتقامی است که زندگی من از جعل کننده ی نام خودش می‌گیرد...

     

    من می‌میرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد...

     

    مرگ من عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴

    سکوت می‌کنم، آرزوی بی‌جایی بود!

    اﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ‌ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: چه کسی را بیش‌تر ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟

    ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻋﺸﻘﻢ" ﺭﺍ ...

    ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﻋﺸﻘﺖ" ﮐﯿﺴﺖ ؟؟

    ﮔﻔﺖ : "ﻋﺸﻘﯽ" ﻧﺪﺍﺭﻡ !! ...

    ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ "ﻋﺸﻘﺖ" ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ .... ؟

     

    ﮔﻔﺖ :ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ نمی‌شوم،

    ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ نمی‌کنم...،

    ﺧﯿﺎﻧﺖ نمی‌کنم...

    ﺩﻭﺭ نمی‌زنم...

    ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮ ﺧﺮﻣﻦ نمی‌دهم...

    ﺩﺭﻭﻍ نمی‌گویم...

    ﺧﯿﺎﻧﺖ نمی‌کنم...

    ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ،

    ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ نمی‌گذارم،

    می‌پرستمش...

    ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ نمی‌کنم،

    ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ...

    ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ...

    ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ نمی‌کنم...

    ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺵ می‌شوم...

     

    ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ... ، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ... ، ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ، ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ... ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ ... ؟

     

    ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ "ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ" نمی شدم...

     

    تاریکی اتاقم شکسته می شود با نوری ضعیف…

    لرزشی روی میز کنار تختم میفتد…

    از این صدا متنفر بودم اما…

    چشم هایم را میمالم…

    New Message...

    تا لود شود آرزو می کنم...

    کاش تو باشی…

    سکوت می کنم، آرزوی بی‌جایی بود!

     

    باشه تو بردی و اینا برات افتخارن

    تو ختم عالمی و منم اند خامم

    فکر نکنی اهل جبران یا انتقامم

    خودم باید دقت می‌کردم تو انتخابم...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴

    if-then زندگی

    علم روانشناسی میگه:

     

    وقتی یک نفر خیلی میخنده؛ حتی برای چیزای احمقانه و پیش پا افتاده... 👈بدونید او از درون "عمیقا" غمگینه...

    ❤❤❤❤❤

    وقتی یه نفر خیلی میخوابه ... 👈 بدانید "تنهاست"

    ❤❤❤❤❤

    وقتی کسی کم حرف میزنه... (یا سریع حرفشو میزنه و دوباره سکوت میکنه) 👈بدانید "رازی" رو پنهان میکنه.

    ❤❤❤❤❤

    وقتی کسی نمیتونه گریه کنه 👈بدانید "ضعیفه"

    ❤❤❤❤❤

    وقتی کسی غیر عادی و یا تند غذا میخوره 👈بدانید "تنش و استرس" شدید داره

    ❤❤❤❤❤

    وقتی کسی برای چیزای کوچک گریه میکنه... 👈بدانید "معصوم و دل پاکه"

    ❤❤❤❤❤

    اما... وقتی کسی به خاطر چیزهای کوچک "عصبانی" میشه 👈بدانید او درگیر "دوست داشتن" از "ته قلب" است.

    ❤❤❤❤❤


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ تیر ۹۴

    به همین سادگی

    ﻣﻦ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمی‌شوم

    ﻭﻟﯽ

    ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ…

    ﯾﮏ ﻣﻼﻓﻪ‌ﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ…

    ﺑﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ‌ﻫﺎﯾﻢ

    ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﯽ‌ﻫﺎﯾﻢ

    ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻡ…

     

    ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﮑﺴﻢ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ

     

    در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن‌هایی که فقط پاهایم را از من گرفت...

    درحالی که گویی ایستاده بودم!

     

    چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد...

    در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود!

     

    دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می‌شود و اگر نه نمی‌شود

     

    "به همین سادگی"

     

    کاش نه می‌دویدم و نه غصه می‌خوردم

    فقط او را می‌خواهم،

    خدا را...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ تیر ۹۴

    شاید

    زمان گذشت

     

    بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند

    چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند

     

    گاهی فرصت نبود

    گاهی حوصله

    و

    من خیلی دیر این را فهمیدم

    خیلی دیر

     

    هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی کسی چیزی پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد...

     

    (پیشنهاد می کنم آهنگ مجید خراطها با نام شاید را حتما گوش کنید.)


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴

    تو فقط یادم باش...

    حضرت آدم وقتی داشت از بهشت بیرون می رفت خدا گفت: نازنینم آدم ،با تو رازی دارم... اندکی پیش‌تر آی....

     

    آدم آرام و نجیب آمد پیش...!!! زیر چشمی به خدا می نگریست... محو لبخند غم آلود خدا، دل انگار گریست...!!

     

    گفت: نازنینم آدم، قطره‌ای اشک ز چشمان خداوند چکید... یاد من باش که بس تنهایم... بغض آدم ترکید... گونه هایش لرزید...

     

    به خدا گفت: من به اندازه ی گل های بهشت... من به اندازه ی عرش... نه... نه... به اندازه ی تنهاییت ای هستی من، دوستت دارم....!!!

     

    آدم کوله اش را برداشت... خسته و سخت قدم برمی‌داشت... راهی ظلمت پرشور زمین.... زیر لب‌های خدا باز شنید...

     

    نازنینم آدم...

    نه به اندازه‌ی تنهایی من...

    نه به اندازه‌ی گل‌های بهشت...

    که به اندازه یک دانه‌ی گندم...

    تو فقط یادم باش...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه