من میمیرم...
اما مرگ من، مرگ زندگی من نیست...
مرگ من انتقامی است که زندگی من از جعل کننده ی نام خودش میگیرد...
من میمیرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد...
مرگ من عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد!
من میمیرم...
اما مرگ من، مرگ زندگی من نیست...
مرگ من انتقامی است که زندگی من از جعل کننده ی نام خودش میگیرد...
من میمیرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد...
مرگ من عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد!
اﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: چه کسی را بیشتر ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻋﺸﻘﻢ" ﺭﺍ ...
ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﻋﺸﻘﺖ" ﮐﯿﺴﺖ ؟؟
ﮔﻔﺖ : "ﻋﺸﻘﯽ" ﻧﺪﺍﺭﻡ !! ...
ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ "ﻋﺸﻘﺖ" ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ .... ؟
ﮔﻔﺖ :ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ نمیشوم،
ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ نمیکنم...،
ﺧﯿﺎﻧﺖ نمیکنم...
ﺩﻭﺭ نمیزنم...
ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮ ﺧﺮﻣﻦ نمیدهم...
ﺩﺭﻭﻍ نمیگویم...
ﺧﯿﺎﻧﺖ نمیکنم...
ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ،
ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ نمیگذارم،
میپرستمش...
ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ نمیکنم،
ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ...
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ نمیکنم...
ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺵ میشوم...
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ... ، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ... ، ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ، ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ... ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ ... ؟
ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ "ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ" نمی شدم...
تاریکی اتاقم شکسته می شود با نوری ضعیف…
لرزشی روی میز کنار تختم میفتد…
از این صدا متنفر بودم اما…
چشم هایم را میمالم…
New Message...
تا لود شود آرزو می کنم...
کاش تو باشی…
سکوت می کنم، آرزوی بیجایی بود!
باشه تو بردی و اینا برات افتخارن
تو ختم عالمی و منم اند خامم
فکر نکنی اهل جبران یا انتقامم
خودم باید دقت میکردم تو انتخابم...
علم روانشناسی میگه:
وقتی یک نفر خیلی میخنده؛ حتی برای چیزای احمقانه و پیش پا افتاده... 👈بدونید او از درون "عمیقا" غمگینه...
❤❤❤❤❤
وقتی یه نفر خیلی میخوابه ... 👈 بدانید "تنهاست"
❤❤❤❤❤
وقتی کسی کم حرف میزنه... (یا سریع حرفشو میزنه و دوباره سکوت میکنه) 👈بدانید "رازی" رو پنهان میکنه.
❤❤❤❤❤
وقتی کسی نمیتونه گریه کنه 👈بدانید "ضعیفه"
❤❤❤❤❤
وقتی کسی غیر عادی و یا تند غذا میخوره 👈بدانید "تنش و استرس" شدید داره
❤❤❤❤❤
وقتی کسی برای چیزای کوچک گریه میکنه... 👈بدانید "معصوم و دل پاکه"
❤❤❤❤❤
اما... وقتی کسی به خاطر چیزهای کوچک "عصبانی" میشه 👈بدانید او درگیر "دوست داشتن" از "ته قلب" است.
❤❤❤❤❤
ﻣﻦ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمیشوم
ﻭﻟﯽ
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺭﺳﺪ…
ﯾﮏ ﻣﻼﻓﻪﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ…
ﺑﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎﯾﻢ
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﯽﻫﺎﯾﻢ
ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻡ…
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﮑﺴﻢ ﺑﻐﺾ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدنهایی که فقط پاهایم را از من گرفت...
درحالی که گویی ایستاده بودم!
چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد...
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود!
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نه نمیشود
"به همین سادگی"
کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم
فقط او را میخواهم،
خدا را...
زمان گذشت
بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند
چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند
گاهی فرصت نبود
گاهی حوصله
و
من خیلی دیر این را فهمیدم
خیلی دیر
هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی کسی چیزی پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد...
(پیشنهاد می کنم آهنگ مجید خراطها با نام شاید را حتما گوش کنید.)
حضرت آدم وقتی داشت از بهشت بیرون می رفت خدا گفت: نازنینم آدم ،با تو رازی دارم... اندکی پیشتر آی....
آدم آرام و نجیب آمد پیش...!!! زیر چشمی به خدا می نگریست... محو لبخند غم آلود خدا، دل انگار گریست...!!
گفت: نازنینم آدم، قطرهای اشک ز چشمان خداوند چکید... یاد من باش که بس تنهایم... بغض آدم ترکید... گونه هایش لرزید...
به خدا گفت: من به اندازه ی گل های بهشت... من به اندازه ی عرش... نه... نه... به اندازه ی تنهاییت ای هستی من، دوستت دارم....!!!
آدم کوله اش را برداشت... خسته و سخت قدم برمیداشت... راهی ظلمت پرشور زمین.... زیر لبهای خدا باز شنید...
نازنینم آدم...
نه به اندازهی تنهایی من...
نه به اندازهی گلهای بهشت...
که به اندازه یک دانهی گندم...
تو فقط یادم باش...
کودکی مادرش را برد بیمارستان،
دکتر گفت: مادرت میمیرد!
بچه گفت: کِی؟؟
دکتر گفت: پاییز!!!
بچه گفت: پاییز کِیه؟؟
گفت وقتی که برگ ها میریزند...
بچه آمد خانه، نخ و سوزن برداشت رفت تا تمام برگهای شهر را به درختان بدوزد...
گفت عشقت بوده که درد خالکوبی رو تحمل کردی؟
گفت بله!
پرسید چرا پاکش کنم دیگه؟
گفت دیروز ازدواج کرد، از پشت پنجره دختر خونه گوش دادم که فهمیدم اسمش رو عوضی بهم گفته
الآن اسم واقعیشو بنویس...
دو دوست بودن، آرمان و جابر، این دو همدیگرو خیلی دوست داشتند تا اینکه هر دوی آنها عاشق یه دختر میشن، لیلا
بعد مدتی آرمان میره به لیلا میگه دوست دارم
لیلا میگه دوسم داری؟! از کجا بدونم؟ آرمان میگه امتحانم کن
لیلا با کمی صبر میگه اون کوهو میبینی؟ آرمان میگه آره، لیلا میگه اگه بتونی روی اون کوه تا صبح آتیش روشن کنی باورم میشه که دوسم داری... آرمانم رفت تا آتیشو روشن کنه
بعد جابر هم میاد به لیلا میگه دوست دارم، لیلا میگه از کجا بدونم؟! جابر میگه امتحانم کن، لیلا میگه آتیش اون کوهو میبینی اگه تونستی خاموشش کنی باورم میشه که دوسم داری بعد جابر هم میره تا آتیشو خاموش کنه
بالای کوه که میرسه آرمانو میبینه که آتیش بزرگی روشن کرده
آرمان با دیدنه جابر تعجب میکنه، به جابر میگه اینجا چه کار میکنی؟! جابر که تازه همه چیزو فهمیده بود به روی خودش نمیاره میگه دیدم اینجا دود بلند شده اومدم ببینم چه خبره
جابر هم به آرمان در پیدا کردن چوب کمک میکنه بعد مدتی آتیشو خیلی بزرگ کردند
آرمان به جابر گفت خسته شدیم بیا استراحت کنیم، در حین استراحت هر دوشونو خواب میبره، نزدیکای صبح جابر از خواب بلند میشه آرمانم بلند میکنه میبینن که آتیش داره خاموش میشه آرمان برای پیدا کردن چوب میره، اما جابر میبینه که تا اومدن آرمان آتیش خاموش میشه خودشو میندازه تو آتیش تا آتیش خاموش نشه و دوستش به عشقش برسه...
به سلامتی دوست فداکار.
نویسنده: Aliaseman007
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب میراندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو، من میترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی میترسم.
مرد جوان: خب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خب حالا میشه یواشتر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم می کنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.
برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی مییابد که نفس آدمی را میبرد.