به دوست داشتَنت مشغولم…
همانند سربازی که سالهاست در مقرّی متروکه،
بیخبر از اتمام جنگ،
نگهبانی میدهد…!
به دوست داشتَنت مشغولم…
همانند سربازی که سالهاست در مقرّی متروکه،
بیخبر از اتمام جنگ،
نگهبانی میدهد…!
این روزها دلم می خواهد خرمایی بخورم و فاتحه ای بخوانم برای روحم
شادی اش ارزانی کسانی که رفتنش را لحظه شماری می کردند...
شب بود پسری تصادف کرد...
خون زیادی ازش رفته بود،
لحظه های آخرش گوشیشو برداشت،
نوشت: میای بریم؟؟؟
یکی ارسال کرد به رفیقش، یکی واسه عشقش...
عشقش جواب داد: این موقع شب؟ الان دیره نفسم... بگیر بخواب... دوست دارم، بوس بوس... بای...
رفیقش جواب داد: معلومه میام
تنهایی یعنی این که:
وقتی موبایلت زنگ می خوره مطمئنی که باز یکی به مشکل خورده باز یاد تو افتاده (-_-)
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﮔﺮ ﺑﺸﮑﻨﺪ، ﺑﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﺩﺭﻣﺎﻥ میشود
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﻳﺎﻥ ﻫﻢ دمی، ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ میشود
ﺳﻴﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮ ﺑﺒﺎﺭﺩ ﺍﺯ ﻧﺴﻴﻢ صورتی
ﻏﻢ مخور با خندهای ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ میشود
ﻣﺨﺘﺼﺮ ﮔﻮﻳﻢ، ﺍﮔﺮ ﻭﻳﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪﺍی
ﺟﺎی ﻫﺮ ﻭﻳﺮﺍﻧﻪﺍی، کاخی ﻧﻤﺎﻳﺎﻥ میشود
ﺍی خدا
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﻴﻨﻢ ﺑﺸﮑﻨﺪ ﻗﻠﺐ کسی،
ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ، باطنش ﺍﺯ ﺭﻳﺸﻪ ویران میشود...!
گاهی مجبوری دلی را بشکنی
شاید برای صلاح خودش
مجبوری، مجبور
ولی
هرگز اعتماد کسی نسبت به خودت را نشکن
اعتمادی که شکسته شد،
خدا هم پادرمیانی کند، هرگز دوباره
مثل گذشته پیوند نخواهد خورد.
مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.
او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت، از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.
سپس روی صندلی نشست، کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.
یک سال از نابینا شدن سوزان، ۳۴ ساله، می گذشت. او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه، بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی، خشم، ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.
زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اما حال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد. او با قلبی آکنده از خشم، عاجزانه با خود می گفت: «چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟ اما هر چه فریاد می زد، گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت، حقیقت تلخ عوض نمی شد، بینایی او بر گشت پذیر نبود.»
سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت، اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود. به پایان رساندن روزها، تمرینی پر از خستگی و کسالت بود. تنها عاملی که او را وابسته می کرد، شوهرش مارک بود. مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.
هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد، مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد. بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند. او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود، اما او می دانست که این نبرد، حساس ترین نبردی است که تا به حال تجربه کرده است.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد. اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟ او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت، اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت. با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.
در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت. به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست، چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت. بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود. اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.
سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟ پیش بینی مارک درست بود. سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد. او با تلخی پاسخ داد: «من نابینا هستم! چگونه دریابم به کجا می روم؟ حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»
قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند. او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد از ظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند. مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد. دقیقا همان کار را هم کرد.
دو هفته ی کامل، مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آن جا همراهی می کرد. او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند، به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.
او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد. او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداند حتی در روزهایی که چندان سرحال نبود، یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.
هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت. این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.
مارک به سوزان ایمان داشت. به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت، ایمان داشت. او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند. صبح دوشنبه فرا رسید. او قبل از این که خانه را ترک کند، دست هایش را به دور گردن مارک انداخت. کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود، شوهرش و بهترین دوستش بود. چشم های سوزان به خاطر وفاداری، صبر و عشق مارک پر از اشک شد.
با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند. دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه،…. هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد. سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود. او موفق شده بود! او به تنهایی به محل کار خود می رفت.
صبح روز جمعه، سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد. هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت: «خدایا! چقدر به تو غبطه می خورم.»
سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟
کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»
راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»
سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»
راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته، هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستاد و پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد. بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود. سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد. شما واقعا زن خوشبختی هستید.
اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد. اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود. سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت! چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد...
چه سخت است در جمع بودن / ولی در گوشه ای تنها نشستن
به چشم دیگران چون کوه بودن / ولی در خود به آرامی شکستن...
امشب قراره که
با خاطرات تو
بازم بشینم و
باز درد و دل کنم
با کاغذای شعر
صبحو ببینم و
غرق خودم بشم
با قطره های اشک
رو کاغذای خیس
این بیته آخره
اما همیشه شعر،
پایان قصه نیست...
بیت آخر - محسن یگانه
از کسی که دلش گرفته نپرسید: چرا؟!
آدم ها وقتی نمیتوانند “دلیل ناراحتیشان” را بیان کنند دلشان میگیرد!
به امید روزی که بهت خبر بدن امروز تشیع جنازشه.
تو هم جا بخوری، بیای ببینی تنم رو سنگ غصالخونست...
میگی پاشو شوخی کردم باهات. بابا هر چی تو بگی. نکن این کارا رو. تو که میدونی من از این شوخیا بدم میاد...
اما ببینی دارن میشورنم و منم تکون نمی خورم. ببینی کفنو می پیچن دورم.
میگی دروغه، داری شوخی میکنی، اما بیای سر خاکم ببینی گذاشتنم تو قبر. میگی پاشو دیوونه
باشه هر چی تو بخوای
هرچی تو بگی اما رو صورتمو باز میکنن، چشام بستس
سنگو میذارن روم
خاک میریزن
داد میزنی زندس دیوونه ها داره شوخی میکنه نریزید خاک
اما یکی بیاد دستتو بگیره، بگه
اون روزی که بهت نیاز داشت، کجا بودی
نه، شوخی نیست
واقعیته
آره واقعیته
بزنی زیر گریه و دنیا جلو چشمات تیره و تار شه
بگی امیدم رفت، اما دیگه خیلی دیره
به سلامتی اون روز که خیلی دور نیست...
✘یه شب که خیلی دلتنگش بودم بالشمو بغل کرده بودم ✘
✘داشتم خاطراتمونو مرور میکردم...✘
✘با خودم گفتم ✘کجاس؟✘ ✘چی پوشیده؟✘
✘به عکساش خیره شدم...✘
✘دیدم پیام دارم...✘
✘نگاه کردم خواستم نخونده پاک کنم چون حوصلهی هیچکی رو نداشتم...✘
✘اما تا چشمم به فرستنده خورد درجا خشکم زد...✘
✘چند بار اسمشو خوندم...✘
✘تمام خاطراتش اومد جلو چشمم...✘
✘حتی آخرین حرفش که بهم گفت هری...✘
✘خواستم پاک کنم اما چشمم به متنش افتاد...✘
✘نوشته بود «دوست دارم دیوونه»...✘
✘لحنش مثل همون موقعا بود...✘
✘با این حرفش تمام گذشته رو فراموش کردم ...✘
✘نوشتم «منم دوست دارم عشقم»✘
✘با لبخند اومدم دکمه ی ارسال وبزنم...✘
✘نوشت☜«ببخشید اشتباه شد»☞✘