۱۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غمگین» ثبت شده است

بهترین روزهای زندگی پری

پری ازدواج نکرده بود. 45 سال داشت و سال‌ها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش این بود که نامه‌های رسیده را دسته‌بندی و بایگانی می‌کرد. 

ظاهرش خیلی بد نبود. صورتش پف داشت و چشم‌هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می‌پوشید و این کفش‌ها اثر زنانگی‌اش را کمتر می‌کرد.
یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشم‌های گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی‌یی پاک می‌کرد. 
این اتفاق بی‌اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری‌ها اتفاق عجیب غریبی افتاد. صبح‌ها آقایی پری را می‌رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال‌ها ناکامی و خواستگارهای درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می‌کردم پری روی زمین راه نمی‌رود. 

با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می‌رفت، سر میز دوستانش می‌ایستاد و اغلب این جمله را می‌شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وا می‌داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می‌گذاشت.

این روزها اندک دستی هم به صورتش می‌برد و سایه ملایمی روی پلک‌هایش می‌زد . ساعت‌ها برای ما زود می‌گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می‌کرد و انتظار می کشید. 
سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می‌گرفت.

همه انگار در این شادی رابطه با آن‌ها شریکند. منشی شرکت می‌گفت؛ «بفرمایین. بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه.» و آقا بهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می‌نشست و به کسی نگاه نمی‌کرد. چشم می‌دوخت به زمین تا پری بیاید. وقتی پری از اتاق رئیس می‌آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف ناپذیر می‌گفت؛ «خوبی الان میام.» می‌رفت و کیفش را برمی‌داشت و با آقا بهروز از در می‌زدند بیرون.

این حال و هوای عاشقانه تا مدت‌ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می‌آمد. قرار شد در یک شب دل‌انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه بچه‌های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی‌کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می‌زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان‌ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده‌اند.

حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند.

آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح‌ها پری را می‌آورد می‌رساند و عصرها او را می‌برد ولی دیالوگ‌ها کمی عوض شده بود و هر کس آقا بهروز را می‌دید بالاخره تکه‌یی بهش می‌انداخت؛ درباره داماد بودنش و از این حرف‌های بی‌نمک که به تازه دامادها می‌زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد 78 آن‌ها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس‌انداز سال‌ها کار او را با خودش برد.

قرار بود پول‌هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی‌دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم‌های پری نگاه کنیم. حتی می‌ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه یی شیرینی.

ته چشم‌هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد.

منشی که از همه کم حوصله‌تر و فضول‌تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»

پری گفت: «نه از من کلاهبرداری کرد، ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.» قطره اشک کوچکی از گوشه چشم‌هایش پایین ریخت.
ما فهمیدیم راست می‌گوید. مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه‌ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می‌کردیم.

احمد غلامی / آدم‌ها

رونوشت از @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ خرداد ۰۱

    وقتی بمیرم

    ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ!

    ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ می‌شود؛
    ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ می‌شود؛
    ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ می‌شود؛ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ می‌شود...

    ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ می‌شود ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ!

    ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ؛ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ‌ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ می‌شود...

    ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ...
    ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ‌ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می‌برﺩ؛

    ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ‌ﺍﻡ می‌گوید ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ می‌ریزد!

    ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
    ﻣﻦ می‌مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ‌ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می‌ماند،
    من می‌مانم و خدا...
    با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده‌اند...
    چرا...؟

    #حسین_پناهی
    « رونوشت از @jomelat_Nab »
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

    داشتم از گرما میمردم

    داشتم از گرما میمُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می‌میرم. راننده که پیر بود گفت: «این گرما کسی رو نمی‌کشه.» گفتم: «جالبه‌ها، الان داریم از گرما کباب می‌شیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز میزنیم.» 

    راننده نگاهم کرد. کمی بعد گفت: «من دیگه سرما رو نمی‌بینم.» پرسیدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اینکه هوا سرد بشه می‌میرم.» خندیدم و گفتم: «خدا نکنه.» راننده گفت: «دکترا جوابم کردن، دو سه ماه دیگه بیشتر زنده نیستم.» گفتم: «شوخی می‌کنید؟» راننده گفت: «اولش منم فکر کردم شوخیه، بعد ترسیدم بعدش افسرده شدم! ولی الان دیگه قبول کردم.»

    ناباورانه به راننده نگاه کردم. راننده گفت: «از بیرون خوبم، اون تو خرابه... اونجایی که نمیشه دید.» به راننده گفتم: «پس چرا دارین کار می‌کنین؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم برای اینکه فکر و خیال نکنم و سرم گرم باشه، هم اینکه کار نکنم چی کار کنم.» به راننده گفتم: «من باورم نمیشه.» راننده گفت: «خودم هم همین طور... باورم نمیشه امسال زمستان را نمی‌بینم، باورم نمیشه دیگه برف و بارون را نمی‌بینم، باورم نمیشه امسال عید که بیاد نیستم، باورم نمیشه این چهارشنبه، آخرین چهارشنبه ١٧ تیر عمرمه.» 

    به راننده گفتم: «اینجوری که نمیشه.» راننده گفت: «تازه الانه که همه چی رو دوست دارم، باورت میشه این گرما رو چقدر دوست دارم؟»... دیگر گرما اذیتم نمی‌کرد، دیگر گرما نمی‌کشتم...

    برشی از "تاکسی‌نوشت ها" نوشته سروش صحت.

    Okay @ChanneliR

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱

    کلونی دلقک

    Dark Joker - Heath Ledger

    کلونی در سیرکی کار می‌کرد که شهر به شهر می‌گشت. کفش‌‌هایش خیلی بزرگ و کلاهش خیلی کوچک بود؛ اما او اصلاً و اصلاً خنده‌دار نبود. او یک سگ سبز با هزارتا بادکنک و سازی که آهنگ‌های مسخره می‌زد داشت. او شل و وارفته و لاغر بود، اما او اصلاً و اصلاً خنده‌دار نبود.
    او هر بار روی صحنه می‌آمد مردم به جای خنده اخم می‌کردند و هر بار که شوخی می‌کرد انگار قلب همه می‌شکست! و هر بار لنگه کفشش را گم می‌کرد مردم از عصبانیت سیاه می‌شدند. و هر بار روی سرش می‌ایستاد همه فریاد می‌زدند بسه بابا برو پی کارت! و وقتی در هوا چرخ می‌زد همه خوابشان می‌برد. و هر بار کراواتش را قورت می‌داد همه می‌زدند زیر گریه! و کسی به کلونی پولی نمی‌داد. فقط برای اینکه او مسخره نبود!  
    روزی کلونی گفت: به مردم این شهر می‌گویم، آه دلقک خنده‌دار نبودن چقدر دردناک است و او به آن‌ها گفت آه چرا همیشه غمگین است و چرا اینقدر افسرده است! او گفت و گفت...
    او از سرما و درد و باران و از تاریکی روحش گفت. وقتی قصه‌اش تمام شد، فکر می‌کنید کسی گریه کرد؟ نه ابداً! آن‌ها آنقدر خندیدند که درخت‌ها به لرزه درآمدند. ها ها ها – هی هی هی آن‌ها خندیدند و هو کشیدند! در طول روز و تمام هفته خندیدند! آنقدر خندیدند که روده‌بر شدند. آنقدر خندیدند که آسمان لرزید.
    خنده تا مسافت‌های دور سرایت کرد... به هر شهری، در هر دهی، خنده همه جا پخش شد. خنده در کوه‌ها و دریا طنین انداخت. خنده در جنگل و دشت طنین انداخت. 
    به زودی همه‌ی دنیا از خنده پر شد و خنده از آن روز برای همیشه ادامه یافت. 
    و کلونی با صورتی غمگین و اشک بر چشم، در چادر سیرک ایستاد و گفت:
    «منظورم خنداندن شما نبود، من اتفاقی خنده‌دار شدم.»  

    و در حالیکه تمام دنیا می‌خندیدند کلونی همانجا نشست و گریست.

    #شل_سیلور_استاین
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰

    من خرم؟

    یاد اون بچه دوستم میوفتم که؛ توو مدرسه رو کیفش نوشتن «خر» با غم و اندوه و بغض اومده خونه؛ مامانش گفته عیب نداره کیفت رو برات با صابون تمیز می‌کنیم. گفته کیف رو ول کن، من خرم؟؟ من که اینقدر با همه مهربونم!
    حکایت مواجهه من با آدم‌هاییه که یهو ازشون عجیب‌ترین بی‌مهری‌ها رو می‌بینم!

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

    چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت / Nothing Else Matters

     

    So close no matter how far
    خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر

    Couldn’t be much more from the heart
    از قلب‌هایمان که نمی‌تواند نزدیکتر باشد

    Forever trusting who we are
    همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم

    And nothing else matters
    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    Never opened myself this way
    هرگز اینگونه حرف‌های دلم را بیان نکرده بودم

    Life is ours, we live it our way
    زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می‌کنیم

    All these words I don’t just say
    نمی‌خواهم این‌هایی که می‌گویم فقط حرف باشد

    And nothing else matters
    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    Trust I seek and I find in you
    آن اعتمادی که به دنبالش بودم را در تو یافتم

    Every day for us something new
    هر روز برایمان چیزهای جدید اتفاق خواهد افتاد

    Open mind for a different view
    ذهنت را بر دیدگاه‌های جدید بگشا
    And nothing else matters

    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت


    Never cared for what they do
    هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده‌ام

    Never cared for what they know
    هرگز به چیزهایی که می‌دانستند اهمیت نداده‌ام

    But I know
    اما من می‌دانم

     

    So close no matter how far
    خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر

    Couldn’t be much more from the heart
    از قلب‌هایمان که نمی‌تواند نزدیکتر باشد

    Forever trusting who we are
    همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که هستیم

    No nothing else matters
    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    Never cared for what they do
    هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده‌ام

    Never cared for what they know
    هرگز به چیزهایی که می‌دانستند اهمیت نداده‌ام

    But I know
    اما من می‌دانم

     

    Never opened myself this way
    هرگز ذهنم را اینطور باز نکرده بودم

    Life is ours, we live it our way
    زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می‌کنیم

    All these words I don’t just say
    نمی‌خواهم این‌هایی که می‌گویم فقط حرف باشد

    Now nothing else matters
    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    Trust I seek and I find in you
    آن اعتمادی که به دنبالش بودم را در تو یافتم

    Every day for us something new
    هر روز برایمان چیزهای جدید اتفاق خواهد افتاد

    Open mind for a different view
    ذهنت را بر دیدگاه‌های جدید بگشا

    And nothing else matters
    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    Never cared for what they say
    هرگز به چیزهایی که می گفتند اهمیت نداده‌ام

    Never cared for games they play
    هرگز به بازی‌هایی که می‌کرده‌اند اهمیت نداده‌ام

    Never cared for what they do
    هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده‌ام

    Never cared for what they know
    هرگز به چیزهایی که می‌دانستند اهمیت نداده‌ام

    And I know, yeah
    اما من می‌دانم

     

    So close no matter how far
    خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر

    Couldn’t be much more from the heart
    از قلب‌هایمان که نمی‌تواند نزدیک‌تر باشد

    Forever trusting who we are
    همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم

    No nothing else matters
    و هیچ چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

    No nothing else matters
    و هیچ چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    متالیکا / Metallica

    مایلی سایرس / Miley Cyrus

     

    متن رونوشت از slac.ir و LyricFind

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰

    اندوه عالم

    من غمگین نیستم، من «اندوه عالمم».

    I'm not sad, I'm the 'sorrow of the world'.

    لستُ محزوناً. أنا «حزن العالم».

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰

    صف مرگ

    هربار خبر فوت کسی رو می‌شنوم، جمله یکی از رفقا میاد تو ذهنم که میگفت:
    "یه نفر تو صف رفتیم جلو..."

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۵ مرداد ۰۰

    نیمه راه

    کسى را نیمه راه ترک نکنید،
    شاید این مسیر او نبوده و فقط بخاطر تو آمده بود :)
    « مصطفی محمود »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۵ مرداد ۰۰

    حواسم نبود، مدام حواسم نیست

    خانم چینی در آسانسور گفت: دستت...
    نگاه کردم و دیدم در دستم خون جاری‌ست... ولی حواسم نبود...
    بعد رفتم چسب زخم بخرم... چسب زخم خریدم و به مغازه‌دار پول دادم و یادم رفت بقیه‌ی پول را بگیرم... حواسم نبود...
    بعد دیدم یادم رفته خون را با دستمال تمیز کنم... لباسم خونی شده و خون‌های روی دست خشک شده‌اند... حواسم نبود...
    رفتم دوباره سوار آسانسور شدم... صبر کردم و دیدم نمی‌رسم... نگاه کردم و دیدم یادم رفته دکمه را بزنم... حواسم نبود...
    حواسم نیست...
    مدام حواسم نیست...
    حواسم به حواسم نیست... حواسم هم حواسش به من نیست...
    دلم می‌خواهد همه چیز را رها کنم و بدوم دنبال حواسم و پیدایش کنم و ببینم مدام بی‌خبر کجا می‌رود... بعد در آغوشش بگیرم و زار زار از سر دلتنگی گریه کنیم

    #کیومرث_مرزبان
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه