اعتمادِ سوخته: چرا پس از سال‌ها، زرین‌پال را ترک می‌کنم؟

حدود دو هفته پیش، بدون هیچ هشدار یا ایمیل اطلاع‌رسانی، درگاه پرداخت کسب‌وکارم کاملاً قطع شد. به یکباره، دریچه‌ی دریافت درآمد بسته شد.

پس از پیگیری، دلیل را فهمیدم: نداشتن نماد اعتماد الکترونیک (اینماد).

زرین‌پال، به عنوان ارائه‌دهنده‌ی درگاه پرداخت، سرویسی برای ثبت اینماد به نمایندگی از کاربران دارد. با اعتمادی که از سال‌ها همکاری داشتم، هزینه‌ی ثبت را به آن‌ها پرداخت کردم تا کار را برایم انجام دهند. اما اینجا بود که اولین نشانه‌های بی‌مسئولیتی آشکار شد: پول دریافت شد، اما هیچ اقدامی صورت نگرفت! حتی یک خطای ساده هم برایم ارسال نشد.

بلافاصله پس از پرداخت، رسید را از طریق تیکت پشتیبانی ارسال کردم و سعی کردم با آن‌ها تماس تلفنی بگیرم. نتیجه؟ هیچ پاسخی. روزها در سکوت گذشت و کسب‌وکار من هر روز ضرر بیشتری متحمل شد.

در نهایت، با ناامیدی خودم دست به کار شدم. جالب اینجاست که فرآیند دریافت اینماد، به طور مستقل، کمتر از ۵ دقیقه برایم طول کشید! این یعنی مشکل اصلی، نه پیچیدگی کار، که کوتاهی و بی‌تفاوتی طرف مقابل است.

پس از ثبت موفق اینماد، دوباره موضوع را به زرین‌پال اطلاع دادم و درخواست رسیدگی به علت این تعلل را مطرح کردم. اما پاسخ آن‌ها، تا امروز که بیش از دو هفته می‌گذرد، چیزی جز این نبوده است: «پیگیری می‌کنیم». وعده‌ای توخالی که هیچ اقدام ملموسی پشت آن نیست.

این برخورد، برای من تازگی ندارد. در طول سال‌ها، هر بار که نیاز به پشتیبانی داشتم، با دیوار بی‌تفاوتی و پاسخ‌های از پیش تعیین شده‌ی آن‌ها روبرو شده‌ام. اما این بار، آخرین قطره بود که لیوان را لبریز کرد.

این بی‌مسئولیتی نه تنها زمان و پول من را هدر داد، بلکه اعتماد من را—به عنوان کاربری قدیمی—به کلی نابود کرد. با وجود تجربه‌های تلخ گذشته، به دلیل موقعیت انحصاری و رانتی که این شرکت در سرکوب رقبا داشته، چاره‌ای جز ادامه نداشتم. اما دیگر بس است.

اکنون با جدیت در حال بررسی جایگزین‌های مناسب هستم. می‌دانم که این مسیر ممکن است چالش‌هایی داشته باشد، اما مطمئنم هر جایگزینی که حداقل احترام به مشتری و پاسخگویی را سرلوحه کارش قرار دهد، از شرایط فعلی بهتر خواهد بود.

این نوشته تنها یک شکایت نیست؛ روایتی است از فرسایش اعتماد. امیدوارم تجربه‌ی من هشداری برای دیگر صاحبان کسب‌وکار باشد و صدایی باشد برای ایجاد تغییر در استانداردهای خدمات‌دهی.

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۶ آذر ۰۴

    دوست داشتم جای برادرت بودم

    پسرک جلوی خانمی را می‌گیرد و با التماس می‌گوید: «خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید.»

    زن در حالی که گل را از دست پسرک می‌گرفت، نگاه پسرک را روی کفش‌هایش حس کرد.

    پسرک گفت: «چه کفش‌های قشنگی دارید!»

    زن لبخندی زد و گفت: «برادرم برام خریده، دوست داشتی جای من بودی؟»

    پسرک بی‌هیچ درنگی محکم گفت: «نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم، تا من هم برای خواهرم کفش می‌خریدم.» 

    @Ajibjaleb_tn

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ مهر ۰۴

    تا به کی، این دل دیوانه، به تو رو بزند

    تا به کی، این دل دیوانه، به تو رو بزند
    عشق، در پای تو افتاده، و زانو بزند

    چشم من، منتظر دیدن تو باشد و اشک
    روز و شب، راه تو را یکسره، جارو بزند

    ذکر خیرت، همه جا هست، شنیدم صیاد
    دیده چشمان تو و، رفته که آهو بزند

    شاپرک مست شده، دور شما می‌گردد
    آمده پیش تو زنبور، که کندو بزند

    زودتر، با دل دیوانه‌ی من، راه بیا
    ترسم این است، کسی دست به جادو بزند

    لطف کن، با خبر آمدنت، شادم کن
    تا به کی لشگر غم، در دلم اردو بزند

     

    @JanJiyarlr

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۰ تیر ۰۴

    با که نشتی که چنین خار شدی؟

    گل من با که نشستی که چنین خار شدی؟
    این چه دردیست بگو از چه گرفتار شدی؟

    باغبان غمزده درگوشه‌ی گلخانه‌ی عشق
    آه و نفرین کـه بـوده که چنین زار شدی؟

    قـاب عکـس تـو مگر زینت دیـوار  نبود؟
    قاب عکس چه کسی دیده و دیوار شدی؟

    تـو نگاهت همه جا بـود زبان زد به شفا 
    چشم بیمـار که را دیـده و بیمار شـدی؟

    تـو که خود معدن خوبی و محبت بودی 
    از چـه رو سنگ دل و در پـی آزار شـدی؟

    مانده‌ام بعد تو با غصه و غم سنگ صبور
    از چه رو بـامن دلخسته بـه پیکار شدی؟

    رونوشت از @JanJiyarlr

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۷ خرداد ۰۴

    این بار اگر که بغض تو نشکست می‌روم

    امروز هم به خاطره پیوست، می‌روم 
    من آنی‌ام که یکسره از دست می‌روم

    من نیز مثل جمع زمین خوردگان تو
    هشیار سویت آمدم و مست می‌روم

    غیر از تو من به هیچکسی دل نبسته‌ام
    حتی اگر که با تو به بن‌بست می‌روم!

    می‌خواستم کنار تو باشم، نخواستی
    حالا که انتظار تو این است می‌روم

    بُگذار درد دل کنم ای سنگدل! ولی
    این بار اگر که بغض تو نشکست، می‌روم

    چیزی برای باختن اینجا نمانده است 
    ای عشق! من بدون تو از دست می روم...

    « نفیسه سادات موسوی »

     

    برگرفته از پست برگزیده قاصدک - دوست کافه‌ای

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۵ خرداد ۰۴

    بی تو داد ما به دادرس نمی‌رسد

    درون آب هم به ماهیان نفس نمی‌رسد
    بگو چرا خدا به داد هیچ‌کس نمی‌رسد؟

    بگو بهار ما کجا خزان شده که سالهاست
    به شاخه‌ها به غیر قیچی هرس نمی‌رسد؟

    بگو به هم‌چراغ ما، به سبزهای باغ ما
    که انگ دیگری به غیر خار و خس نمی‌رسد
     
    اگرچه آسمان تمام چشم را گرفته است
    چه سود، دست ما به قفل این قفس نمی‌رسد

    بگو که جز تو درد را کسی دوا نمی‌کند
    بگو که بی تو داد ما به دادرس نمی‌رسد

     

    #ساجده_جبارپور

    رونوشت از @AdabSar

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۴

    دوره افسردگی

    ‏آلیس مونرو راجع به دوره‌ی افسردگیش اینطور نوشته که:

    آنچه از دستم بر می‌آمد با آن‌چه دلم می‌خواست انجام دهم منافات داشت...

    شاید این بدترین حسی باشه که یه آدم می‌تونه تجربه کنه!

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۶ بهمن ۰۳

    خبری نیست

    می‌پرسی چه خبر از تو چه پنهان خبری نیست
    در زندگی‌ام جز سرمای زمستان خبری نیست

    رفتی و در زندگی‌ام بعد تو و خاطره‌هایت
    جز غم و غصه و اندوه فراوان خبری نیست

    # جعفرایزدپناه

    @JanJiyarlr
    💞🕊💞🕊💞

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۰۲

    تفتیش جیب دانش‌آموزان

    در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟

    معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.

    داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
    یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.

    استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم.

    تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید!


    Okay @ChanneliR

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۷ دی ۰۲

    آخ نگفت...

    اشکِ من بی تو سرازیر شد و آخ نگفت
    عشق ، قربانیِ تقدیر شد و آخ نگفت

    بغضِ من، دوریِ تو، حسرتِ اندوهِ  دلم
    اتحادی که جماهیر شد و آخ نگفت

    هر که پرسید اگر حالِ دلم را تو بگو
    همدمِ بغضِ نفس گیر شد و آخ نگفت

    آن جوانی که به پای تو، جوانی را داد
    بی تو پژمرده شد و پیر شد و آخ نگفت

    باز هم با غمِ تو می گذرد روز و شبش
    آنکه از زندگی اش سیر شد و آخ نگفت...

    @JanJiyarlr

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۵ آذر ۰۲
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه