خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت
حسی شبیه آنچه که یک جسمِ بیجان داشت
میآمد و با هر قدم عطر تو میپیچید
لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!
با حال آن روزم میان خاطرات تو ،
باران نمیبارید... ، اگر یک ذره وجدان داشت!
میشد بگیری دست من را قبل از افتادن
اما نشد... تا من بفهمم عشق تاوان داشت
میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن
افسوس... من را کشت آن دردی که درمان داشت!
من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد
من مرده بودم... مرگ در رگ هام جریان داشت...
وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:
برگشتن جان پس به جسمی مرده، امکان داشت
« رویا باقری »