۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

هیچ کس زنده نیست ... همه مردند ...

دوستی می‌گفت:
خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کار را انجام می‌دادند. ابتدا و انتهای کلاس... که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی، هم رشته‌ای داشتم که شیفته یکی از دخترای هم دوره‌ای‌اش بود.
هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می‌گفت: استاد همه حاضرند! و برعکس اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می‌گفت: استاد امروز همه غایبند ! هیچ کس نیامده !
در اواخر دوران تحصیل با هم ازدواج کردند و دورادور می‌شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:
هیچ‌کس زنده نیست... همه مردند...
شاید عشق همین باشد...

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۳ فروردين ۹۵

    آمد قلب مرا دزدید و رفت

    آمد و قلب مرا دزدید و رفت

    بی قراری های من را دید و رفت


    او گمان می کرد من دیوانه ام

    بر من و احساس من خندید و رفت


    غنچه های عشق را از خاک جان

    با تمام بی وفایی چید و رفت


    دل به او بستم ولی افسوس، او

    حال و روزم را کمی فهمید و رفت


    باورم شد رفتنش اما عجیب

    بعد از او ایمان من لرزید و رفت


    خواستم برگردم و عاشق شوم

    عشق هم دیگر زمن ترسید و رفت ...


    « شاعر نامعلوم »

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۵ فروردين ۹۵

    عشق تاوان داشت

    خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت

    حسی شبیه آن‌چه که یک جسمِ بی‌جان داشت


    می‌آمد و با هر قدم عطر تو می‌پیچید

    لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!

     

    با حال آن روزم میان خاطرات تو ،

    باران نمی‌بارید... ، اگر یک ذره وجدان داشت!


    میشد بگیری دست من را قبل از افتادن

    اما نشد... تا من بفهمم عشق تاوان داشت


    میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن

    افسوس... من را کشت آن دردی که درمان داشت!


    من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد

    من مرده بودم... مرگ در رگ هام جریان داشت...


    وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:

    برگشتن جان پس به جسمی مرده، امکان داشت


    « رویا باقری »

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲ بهمن ۹۴

    قهوه‌ی شور

    پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی‌اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد، تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد، در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد،  

    سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور، 

    اسم نمک که آمد دختر و  تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند، پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت قهوه شور میخوری؟


     پسر جواب داد بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود ، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم، 

    حالا دلتنگ خانه‌ی کودکی شده‌ام، قهوه شور مرا یاد کودکی‌ام می اندازد، 


     ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت، 


    پس از چهل سال عاشقانه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه‌ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:


    همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو دروغ گفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است، اگر بار دیگر به دنیا بازگردم و باز هم داشتن تو وابسته به خوردن قهوه شور باشد، تمام عمر شورترین قهوه دنیا را به خاطر چشمان پر از مهر و محبت تو خواهم خورد ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۴ دی ۹۴

    شرط عشق

    جوانی چند روز قبل از عروسی آبله‌ی سختی گرفت و بستری شد …

    نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت‌هایش از درد چشم خود می‌نالید

    بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند …

    مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می‌رفت و از درد چشم می‌نالید.

    موعد عروسی فرا رسید زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر او هم کور شده بود !

    مردم می‌گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد …

    ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود …

    همه تعجب کردند …

    مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۰ آذر ۹۴

    عشق یعنی...

    گریه دارد رفتنت اما خجالت می‌کشم

                             روز و شب در دفترم طرح خیانت می‌کشم


    با خودم درگیرم و از شعر گفتن خسته‌ام  

                     دارم از تنهایی‌ام سیگار وحشت می‌کشم


    می‌کشم تا خلسه‌های کافه های غرق دود

                   می‌کشم  از حرف‌ها از چشم‌هایت می‌کشم


    مثل یک دیوانه‌ی زنجیری عاقل شده  

                           شعر می‌گویم به جای تیغ حسرت می‌کشم


    نه نشد تا من بمیرم، گریه‌هایت حیف بود   

                     روی سنگ قبر خود احساس غربت می‌کشم


    لعنتی لبخند‌هایت را گرفتی، حیف شد 

                             نخ به نخ انگار دارم حس لعنت می‌کشم


    مثل دوران صمیمی و قشنگ کودکی   

                         روی دستم بعد تو هر روز ساعت می‌کشم


    عشق یعنی من وفادارم ولی دور از لبت  

                        دست از آرامش و یک خواب راحت می‌کشم


    مصطفی علیزاده


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۸ آبان ۹۴

    خداوندا... ویرانه ام...

    صدای تسلیمم به کوه رسید… کوه ویران شد

    صدای شکستنم به دریا رسید… دریا طوفان شد

    وصال من چه شد؟

    عشق چه شد؟

    نجوای شب… اشک‌های سحر…

    فردای من چه شد؟

    خداوندا…

    ویرانه‌ام… طوفان من چه شد؟


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۶ شهریور ۹۴

    فصل آخر

    این فصل آخر است ببخش عاشقانه نیست

    امشب در این خرابه هوای ترانه نیست


    مردم دوباره پشت سرم حرف می‌زنند

    اما عجیب! لحن تو هم صادقانه نیست


    قلبی که جنس شیشه شد آخر شکستنی ست

     عشقی که گشت یک‌طرفه جاودانه نیست


    گفتم بمان به زخم غرورم نمک نپاش

     گفتی سزای عشق مگر تازیانه نیست


    با این همه اگر چه مرا برده ای ز یاد

    هر چند در وجود تو از من نشانه نیست


    باور نمی‌کنم که تو طردم کنی ولی

    رفتم برای ماندنم آخر بهانه‌ای نیست


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۳ شهریور ۹۴

    عشق ها

    بعضی عشق‌ها مثل قصه ابراهیمه...

    باید همه چیزتو قربونی کنی!


    بعضی عشق‌ها مثل قصه مسیحه...

    آخرش به صلیب کشیده میشی!


    ولی بیش‌تر عشق‌ها به قصه موسی شبیهه... 

    تا یه کم دور میشی، 

    یه گوساله جاتو می‌گیره!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۰ مرداد ۹۴

    عشق و عمل

    پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی می‌کردند.


    هنگام خواب، همسر پیرمرد از او خواست تا شانه برای او بخرد تا 

    موهایش را سرو سامانی بدهد.

    پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمی‌توانم بخرم

    حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.

    پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.

    پیرمرد فردای آن روز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید.

    وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است.

    مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه می‌کردند.

    اشک‌هایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است، برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام به دنبال خشنودی دیگری  بودند.

    به یاد داشته باشیم: اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی...


    عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۷ مرداد ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه