آمد و قلب مرا دزدید و رفت
بی قراری های من را دید و رفت
او گمان می کرد من دیوانه ام
بر من و احساس من خندید و رفت
غنچه های عشق را از خاک جان
با تمام بی وفایی چید و رفت
دل به او بستم ولی افسوس، او
حال و روزم را کمی فهمید و رفت
باورم شد رفتنش اما عجیب
بعد از او ایمان من لرزید و رفت
خواستم برگردم و عاشق شوم
عشق هم دیگر زمن ترسید و رفت ...
« شاعر نامعلوم »