کسى را نیمه راه ترک نکنید،
شاید این مسیر او نبوده و فقط بخاطر تو آمده بود :)
« مصطفی محمود »
کسى را نیمه راه ترک نکنید،
شاید این مسیر او نبوده و فقط بخاطر تو آمده بود :)
« مصطفی محمود »
خانم چینی در آسانسور گفت: دستت...
نگاه کردم و دیدم در دستم خون جاریست... ولی حواسم نبود...
بعد رفتم چسب زخم بخرم... چسب زخم خریدم و به مغازهدار پول دادم و یادم رفت بقیهی پول را بگیرم... حواسم نبود...
بعد دیدم یادم رفته خون را با دستمال تمیز کنم... لباسم خونی شده و خونهای روی دست خشک شدهاند... حواسم نبود...
رفتم دوباره سوار آسانسور شدم... صبر کردم و دیدم نمیرسم... نگاه کردم و دیدم یادم رفته دکمه را بزنم... حواسم نبود...
حواسم نیست...
مدام حواسم نیست...
حواسم به حواسم نیست... حواسم هم حواسش به من نیست...
دلم میخواهد همه چیز را رها کنم و بدوم دنبال حواسم و پیدایش کنم و ببینم مدام بیخبر کجا میرود... بعد در آغوشش بگیرم و زار زار از سر دلتنگی گریه کنیم
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند.
فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن میرسد، میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند... و از همه بدتر بار خاطرههاست که روی دوش آدم سنگینی میکند.
امروز دوباره دیدمش...
بعد از ۱۸ سال!
تو تاکسی، روی صندلی جلو نشسته بودم.
تو دنیای خودم بودم که یه صدای خیلی خیلی آشنا گفت: مستقیم...
فکر کنم قلبم برای چند لحظه از حرکت وایساد!
راننده چند متر جلوتر توقف کرد.
در ماشین باز شد و صاحب اون صدای آشنا نشست تو ماشین.
جرئت اینکه برگردم عقب و نگاهش کنم رو نداشتم.
از آینه بغل ماشین نگاه کردم.
خودش بود...
خشکم زد.
توی یه لحظه کوتاه تموم بدنم بیحس شد.
داشت به بیرون نگاه میکرد.
یک لحظه سرش رو چرخوند و نگاهمون توی آینه ماشین به هم برخورد کرد.
به سرعت نگاهش رو ازم گرفت.
نمیدونم اونم من رو شناخت یا نه...
توی تموم مسیر از توی آینه ماشین داشتم نگاهش میکردم.
مثل همون موقعها بود.
فقط چنتا خط روی پیشونیش اضافه شده بود...
کاش هیچ وقت به مقصد نمیرسیدیم،
همونطور که ۱۸ سال پیش نرسیدیم...
اما رسیدیم!
- آقا، ممنون.
پیاده میشیم.
ماشین متوقف شد.
در ماشین باز شد.
در حالی که داشت کرایهرو به راننده میداد اسمم رو صدا زد!
تموم بدنم یخ کرد.
برگشتم.
میخواستم به اندازه ۱۸ سال دلتنگی،
با تموم وجودم بگم "جانم"...
اما پسربچهای که از ماشین پیاده شده بود زودتر از من گفت: بله مامان؟!
لرزش اشک توی چشمام باعث شد تصویر پسرک رو تار ببینم.
نگاهش کردم و بهش لبخند زدم.
اونم نگاهم کرد،
اونم لبخند زد...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ کانالهای خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ میکرد...
نشاﻥ مىداد یک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ یک ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ یک ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪﻯ ﻣﺮغها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلاﻥ مىرود ﻭ ﺑﻘﯿﻪﻯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مىآورد...
ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ یک ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفىاش ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند...
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ دیگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ مرغها ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛
آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ...
ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ میگشت و ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ میآورد ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ میکرد ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ میکشید!!
محققین ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ مرغها ﺭا ﺩﻳﺪ.
ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ مرغها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ،
ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک کردند؛ ﺭﻭﺑﺎهها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه گودالها ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮﺩﻩ...
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً عکسها ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مىدهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مىکند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ میزند ﻭ میمیرد؛ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ میمیرد...
💠 ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی که میآیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مىآورند، و زمانی که ﺣﺘﯽ ﺩﺭﻭغهایشان آﺷﮑﺎﺭ مىشود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ میروند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمىآورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎکتر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ...
ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند.
ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بىرﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تکاندهندهاى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ انسانها ﺩﺍﺷﺖ...
دریا که بالا آمد
ماهیها نماز میتم را دست جمعی خواندن
و مرا در دل کوسهها دفن کردند
اما من چشم دوختم به تو
دریا که بالا آمد مست بودم
نفهمیدم من در دریا فرو رفتم
یا دریا بالا آمد
سالها همصحبتم بودی و همرازم نبودی
با تو عمری همقفس بودم همآوازم نبودی
باغ بودم بیخبر از من گذشتی گل نچیدی
دل به آواز تو بستم نغمه پردازم نبودی
بر سر بامت نشستم دانه شوقم ندادی
خواستم تا پر گشایم بال پروازم نبودی
رازها در سینه پنهان کردم و با کس نگفتم
خواستم آن را با تو گویم محرم رازم نبودی
سوز دل در پرده گفتم ره به آوازم نبودی
ساز یکرنگی زدم دلدار سازم نبودی
روز تنهایی به چشمت شعله مِهری ندیدم
در شبِ ظلمانیِ من پرتو اندازم نبودی
بود امیدم همدم آغاز و انجامم تو باشی
فکر انجامم نکردی یار آغازم نبودی
عجب دیوانه بودم من که بستم دل به چشم تو
و کار این دل دیوانه را دشوار کردی تو
چقدر از التماسم پیش مردم آبرویم رفت
چقدر این عاشقت را پیش مردم خوار کردی تو
شنیدم بارها با دیگران بودی ولیکن حیف
شهامت در وجودت کو؟ که بس انکار کردی تو
تو صدها شعر زیبا را برایم خواندی و گفتی
که بازی با دل بیمار من بسیار کردی تو
چو آن شب دیدمت در کوچه او را با تو
و ناچار این خیانت را به من اقرار کردی تو
نمیبخشم تو را هرگز دلم را سخت بشکستی
خدا هم خود تلافی میکند بد کار کردی تو
نمیبایست نفرین آخرین پیمان ما میشد
مرا اما به این کار غلط ناچار کردی تو
ز باغ سینهام گلهای زرد آرزو کندم
مرا با بیوفاییها ز خود بیزار کردی تو
چه حسنی داشتی در این شکست تلخ! میدانی؟
مرا از خواب عشق و عاشقی بیدار کردی تو.
صدای نالههای ما به آسمان نمیرسد
به گوش یک فرشته هم صدایمان نمیرسد
کنار شعرهایمان اگر که جان دهیم هم
کسی به داد شعرهای نیمهجان نمیرسد
اگرچه زندگی امید... اگرچه مرگ چاره ساز...
ولی به داد درد من نه این نه آن ... نمیرسد!
بتاز رخش نازنین به دست رستمی دگر
که این دوپای خستهام به هفت خان نمیرسد
مرا به سیب قرمز بهشت خود محک نزن
که روسیاهی دلم به امتحان نمیرسد
تو میروی و قصه هم به آخرش رسیده که
دگر زمان به گفتنِ گلم بمان نمیرسد
تمام سرنوشت من شده همین که دیدهای:
کسی که هرچه میدود به کاروان نمیرسد
دلم گرفته از خودم از این منِ بدون تو
و ناجی همیشگی که ناگهان... نمیرسد
گلایه نیست خوب من، ولی بگو که تا به کی
کلاغ قصههای ما به آشیان نمیرسد
« رویا باقری »