خانم چینی در آسانسور گفت: دستت...
نگاه کردم و دیدم در دستم خون جاری‌ست... ولی حواسم نبود...
بعد رفتم چسب زخم بخرم... چسب زخم خریدم و به مغازه‌دار پول دادم و یادم رفت بقیه‌ی پول را بگیرم... حواسم نبود...
بعد دیدم یادم رفته خون را با دستمال تمیز کنم... لباسم خونی شده و خون‌های روی دست خشک شده‌اند... حواسم نبود...
رفتم دوباره سوار آسانسور شدم... صبر کردم و دیدم نمی‌رسم... نگاه کردم و دیدم یادم رفته دکمه را بزنم... حواسم نبود...
حواسم نیست...
مدام حواسم نیست...
حواسم به حواسم نیست... حواسم هم حواسش به من نیست...
دلم می‌خواهد همه چیز را رها کنم و بدوم دنبال حواسم و پیدایش کنم و ببینم مدام بی‌خبر کجا می‌رود... بعد در آغوشش بگیرم و زار زار از سر دلتنگی گریه کنیم

#کیومرث_مرزبان
« رونوشت از @jomelat_Nab »