۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عدالت» ثبت شده است

نام پدر

ﻧﺎﻣــــــــــم ﺯﻥ ﺍﺳــــــــــــــــــــﺖ …

ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭﻡ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ،

ﮔﺎﻩ ﺳﻨﮕـــــﺴﺎﺭ …

ﮔﺎﻩ ﻣﺮﺍ ﺿﻌﯿﻔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ …

ﮔﺎﻩ ﻟﭽﮏ ﺑﻪ ﺳﺮ …

ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ " ﻣﺮﺩی" ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ ، 

⇦ﻣﺮﺩﺗــــــــــﺮم⇨ 


ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻋﺮﺑﺪﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﯽ ،

ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﺁﺑﺮﻭﺩﺍﺭﯼ

ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻨﺪم !


ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐـــــﺸﻢ ،

ﻭ ﺗﻮ  ﭘﺪﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ …

ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ،

ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ⇦ﻣﺮﺩﺗــــــــــﺮم⇨


ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ،

ﺯﺍﻧﻮﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮﯾﻢ ﻣﯽ ﺳﺎﯾﯽ ،

ﻭ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ،

ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ : 

" ﺁﻗﺎﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻟﻄــــــــــﻔﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ !

ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ⇦ﻣﺮﺩﺗــــــــــﺮم⇨  


ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ  ﭘﯿﺶ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ

ﺗﺮﻣﺰ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻨﺪ ؟ 

ﻭ ﻣﻦ ﺭﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﻢ …

ﻭ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ …ﮔﺮﯾﺴﺘﻨﯽ ﺳﺨﺖ، 

ﺩﻭﺭ ﺍﺯ اندیشه‌ی ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺗﻮ …

ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ،

ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ

ﻣﻦ ﺍﺯ " ﺗﻮ" ⇦ﻣﺮﺩﺗــــــــــــــــــــﺮم⇨


ﺯﻥ ﻋﺸﻖ ﺯﺍﯾﺪ …

ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯾـــــــﺶ ﻧﺎﻡ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !

ﺍﻭ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺸﺪ …

ﻭ ﺗﻮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ 

ﺑﭽﻪ ﺩﺧـــــﺘﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ … !!!

ﺍﻭ بی‌خوابی ﻣﯽ ﮐﺸﺪ …

ﻭ ﺗﻮ خواب حوریان بهشتی میبینی !!!

او مادر می‌شود

وهمه جا می‌پرســـــن : نام پدر ؟ !!!


« سیمین دانشور »


شعر پرمعنایی بود، گذاشتم رو وبلاگم ولی من زن نیستم :/

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۹ فروردين ۹۵

    داستانی زیبا از سلطان محمود غزنوی

    سلطان محمود غزنوی شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، 

    غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. 

    پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .

    اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛

    در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا : 

    سلطان محمود هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛ 

    سلطان گفت : چه میگویی؟

    من محمودم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ 


    آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد .

    سلطان گفت : اکنون کجاست؟ 

    مرد گفت: شاید رفته باشد .

    شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : 

    هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .


    شب بعد ؛

    باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .


    سلطان محمود ؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ 

    دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . 

    پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛

    پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،


    آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . 

    صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟

    شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .

    مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛


     سلطان در جواب گفت:

    آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ 

    پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛

    چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛

    پس سجده شکر گذاشتم . 

    اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ 

    با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .

    اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. 


     گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی

     گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی


     اهل عالم همه بازیچه دست هوسند 

     گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی.


    برگرفته از کانال infostory

    Sina Moradi

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۰ بهمن ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه