۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن زیبا» ثبت شده است

چند نصیحت

اگه تو جمع کسی حرفی زد و توجهی بهش نشد، تو توجه کن؛ اگه کسی سؤالی تو گروهی پرسید کسی جوابی نداد تو حداقل بگو نمی‌دونم، اگه تو جمع یکی پرید وسط حرف کسی بعدش تو دوباره بپرس و بحثشو ادامه بده؛ اگه کسی عکسشو گذاشت دیدی کامنت نداره، تو بذار بگو زیبایی.
نذاریم کسی فکر کنه دیده نمی‌شه!

« رونوشت از توییت پدریکو »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ فروردين ۰۰

    تخصص بالاتر است یا تقوا ؟

    سال ۵۸ مناظره ای داغ بین مهندس بازرگان و شهید بهشتی تحت عنوان "تخصص بالاتر است یا تعهد و تقوا؟" در صدا و سیما برگزار شد. 


    شهید بهشتی معتقد بود مسئولین باید متعهد باشند و بازرگان اعتقاد داشت تخصص مهمتر است.

    در لابلاى بحث مرحوم بازرگان سئوالى از شهید بهشتی پرسید: 

    آقای دکتر فرض کنیم که قصد دارید با اتوبوس از شهرى به تهران بیایید.

    راننده ای داریم که جاده را مثل کف دست میشناسه ولی اهل همه جور معصیتی است و راننده دیگری که تازه کار است ولی بسیار متقی و اهل تدین. شما خانواده تون رو با کدام راننده راهی میکنید؟! 

    در این هنگام شهید بهشتی مکثی طولانی کرده سپس به علامت تایید نظر مرحوم بازرگان، بزرگوارانه فرمودند آقا من دیگه صحبتی ندارم!


    متن دیگرى با این مضمون را به دکتر چمران نسبت میدهند:

    از دکتر چمران سئوال کردند آقای دکتر تقوا بالاتر است یا تخصص؟

    شهید چمران پاسخ داد :

    تقوا بالاتر است!

    ولی اگر کسی تخصص کاری را نداشته باشد و منصبی را قبول کند قطعاً انسان “بی تقوایی” است…


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ ارديبهشت ۹۷

    مثلا طنز، روشن ترین تکلیف ما

    روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف دبستان بود!
    هر چه فکر میکنم
    باقی عمر، تکلیفمان بلاتکلیفی بود و بس... !
    در همان دوران دبستان هم وقتی با موضوع انشای علم بهتر است یا ثروت مواجه شدیم
    یک نگاهی به هم میزی مان انداختیم که پدرش کارمند بود... زیپ کیفش را با نخ و سوزن دوخته بودند و سرِ زانوهایش وصله داشت...یک نگاه هم انداختیم به آن پسرِ شکم گنده ی ته کلاس که مادرش با یک مدل ماشین میرساندش و پدرش با یک مدل ماشینِ دیگر می آمد دنبالش...خودش میگفت پدرم چهار کلاس سواد دارد،همیشه ی خدا هم دوستش را فلافل و سِون آپ مهمان میکرد!
    آن روزها اختلافات را میدیدیم و آخر نفهمیدیم علم بهتر است یا ثروت!؟هر چند آقای معلم اصرار داشت علم اما من چند باری وقتی ماشین قراضه اش روشن نمیشد لب خوانی کرده بودم که با خودش تکرار میکرد..ثروت ثروت!و اینگونه ما بلاتکلیف ماندیم کدام بهتر است و سمت کدام برویم!؟
    دبستان تمام شدو گفتند میروید راهنمایی تا راهنمایی تان کنند!
    گران تمام شد این راهنمایی!
    گران تمام شد وقتی معلمِ پرورشی آمد و روی تخته نوشت بچه چگونه بوجود می آید؟مسئله را باز کردو هاج و واج مانده بودیم...بعدش هم تا مدتی پدرمان را بد نگاه میکردیم و نمیتوانستیم مادر را ببوسیم...تازه یک دوستی داشتم در آن دوران میگفت هر شب بین پدر و مادرم میخوابم و حواسم هست دست از پا خطا نکنند...خلاصه راهنماییمان نکردند که هیچ بدتر چشم و گوشمان باز شد و خوردیم به دوران بلوغ و جلو و عقب کشیدن فیلم های خارجکی تا لحظه ی وصال..هیچ وقت هم وصال تمام و کمال صورت نمیگرفت و ما یک دست روی موسِ کامپیوتر و دست دیگر در جیب بلاتکلیف میماندیم!
    با اولین نگاهِ معنا دارِ جنس مخالف عاشق شدیم...!
    عاشق شدیم و کِی جرات داشتیم ابراز کنیم؟معشوقه رفت وبلاتکلیف ماندیم که چه شد،چه برسر دل ما آمد؟!
    کمی بزرگتر شدیم و بحث ترس از آینده آمد وسط...انتخابِ رشته و سرنوشت!
    هر کس در هر صنفی بود ما را به آن سمت میکشید!درهمین بلاتکلیفی رشته ای را انتخاب کردیم که ازهر زاویه ای نگاه میکردی هیچ ربطی به ما نداشت..!
    بعد هم دانشجو شدیم که این نام،خودِ خودِ بلاتکلیفی ست!
    حتمن قرار است چند صباح دیگر به این دلیل که پدرمادر دوست دارند نوه شان را ببینند بالبخندی گشاد تن به ازدواج میدهیم و بعد هی سگ دو میزنیم که خانه بخریم که مدل ماشینمان را عوض کنیم که بچه بزرگ کنیم که از گرسنگی نمیریم!
    ما کی قرار است خودمان را پیدا کنیم؟
    نفس راحت بکشیم... نفس راحت بدون ترس از آینده، بدون بلاتکلیفی!
    باور کن
    روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف و مشقِ شب دبستان بود!

    👤علی سلطانی

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵

    عادت دارم ...

    پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت :

    سردت نیست ؟

    گفت : عادت دارم

    گفت : می‌گویم برات لباس گرم بیاورند . ولی فراموش کرد ... صبح جنازه نگهبان را دیدند که روی دیوار نوشته بود : به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت مرا از پای در آورد ... !


    مواظب قول و قرارو وعده هایمان باشیم ... !

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۹۵

    همش زود دیر میشه

    صبح از خواب بیدار میشی
    گوشیتو بر میداری می بینی پیام ندادم
    میگیری میخوابی
    ظهر پا میشی
    میبینی تو اینستا پست نذاشتم
    می بینی جواب کامنت های کسی رو ندادم
    و کسی رو لایک نکردم

    اس میدی
    جوابی نمیاد
    عصبی میشی
    بعد نیم ساعت
    دوباره زنگ میزنی
    مشترک مورد نظر خاموش است
    میزنی بیرون
    عصری باز گوشیتو چک میکنی

    خبری نیست
    کفری میشی
    میگی گوره باباش
    شب میخوابی
    ولی هنوز به فکرمی
    صب میای دمه خونمون
    سر کوچه

    صوت قشنگ عبدالباسط
    داربستی که واسه پلاکارد میزنن
    شک میکنی میری جلو
    ما را در غم از دست رفتن فرزندتان شریک بدانید
    ماشینی که پشتش اعلامیه به اسم منه

    پلاکایی که میزنن
    تا خونه میدویی
    اشکاتو پاک میکنی
    میشینی جلو در خونه
    میبندی چشاتو
    خاطرات
    تو کمد دنبال لباس مشکی میگردی

    عصری سره خاک
    تسلیت به مامان بابام
    تاج گل
    لباس های مشکی و خاکی
    قرآنی که میخونن
    صدای بیل و خاک

    آخرین نفری هستی که سره خاکمی
    همش یه روزی دیدی تموم شد
    همش زود دیر میشه


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ آذر ۹۴

    تا آخر عمر...

    خیانت
    تا آخر عمر
    درگیرم خواهی بود...

    انکار نکن،
    مقایسه
    تو را از پای در می‌آورد...

    Sina Moradi
  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ شهریور ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه