بگذار اگر این‌بار سر از خاک برآرم

بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم


از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوست

ناراضی‌ام، امّا گله‌ای از تو ندارم


در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم


از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس‌از تو

حتّی ننشسته‌ست غباری به مزارم


ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌روز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم


نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت

یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم


ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم


« فاضل نظری »