۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

باید جدا بشیم

پســر : سـلـام عــزیـــزم، چطــوری؟

دختــر : سـلـام گلـــم، خیـلی بــد ..

پســر : چــرا؟ چی شــده؟

دختــر : بـایـد جـدا بشیـــم

پســر : چـــــــــرا ؟

دختــر: یــه خـانـوادہ ای مـن رو پسنــدیــدن واســه پســرشــون، خـانـوادہ منــم راضیــن ...

الـانــم بـایــد ازت تشکر ڪنــم بخـاطـر همـه چیــز و بـایــد بــرم خــونـه

چــون مـــادر پســرہ اومــدہ میخــواد مــن رو ببینــه …

پســر : اشکات رو پــاک کن تا بهتـــر جلــو چشــم بیـــای …

چــون مــادرم نمیخــواد عــروسـش رو غمگیــن ببینــه !!!


* سلامتی دختر پسرای وفادار به عشق *

اگه هنوزم وجود داشته باشن

  • نظرات [ ۱۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۶ بهمن ۹۴

    درس اخلاق

    درسی اخلاقی از سهراب سپهری

    خیــــــــــــلی قشنگه حیفه نخونینش!!!


    سخت آشفته و غمگین بودم

    به خودم می گفتم: 

    بچه ها تنبل و بد اخلاقند

    دست کم میگیرند، 

    درس ومشق خود را…

    باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

    و نخندم اصلا

    تا بترسند از من

    و حسابی ببرند…


    خط کشی آوردم،

    درهوا چرخاندم...

    چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

    مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !


    اولی کامل بود،

    دومی بدخط بود

    بر سرش داد زدم...

    سومی می لرزید...

    خوب، گیر آوردم !!!

    صید در دام افتاد

    و به چنگ آمد زود...


    دفتر مشق حسن گم شده بود

    این طرف،

    آنطرف، نیمکتش را می گشت

    تو کجایی بچه؟؟؟

    بله آقا، اینجا

    همچنان می لرزید...

    ” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

    " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

    ” ما نوشتیم آقا ”


    بازکن دستت را...

    خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

    او تقلا می کرد

    چون نگاهش کردم

    ناله سختی کرد...


    گوشه ی صورت او قرمز شد

    هق هقی کردو سپس ساکت شد...

    همچنان می گریید...

    مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


    ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

    زیر یک میز،کنار دیوار، 

    دفتری پیدا کرد ……

    گفت : آقا ایناهاش، 

    دفتر مشق حسن


    چون نگاهش کردم،

     عالی و خوش خط بود

    غرق در شرم و خجالت گشتم

    جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

    سرخی گونه او، به کبودی گروید …..


    صبح فردا دیدم

    که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

    سوی من می آیند...


    خجل و دل نگران، 

    منتظر ماندم من

    تا که حرفی بزنند

    شکوه ای یا گله ای، 

    یا که دعوا شاید

    سخت در اندیشه ی آنان بودم


    پدرش بعدِ سلام، 

    گفت : لطفی بکنید، 

    و حسن را بسپارید به ما ”

    گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

    گفت : این خنگ خدا

    وقتی از مدرسه برمی گشته

    به زمین افتاده 

    بچه ی سر به هوا، 

    یا که دعوا کرده

    قصه ای ساخته است

    زیر ابرو وکنارچشمش،

    متورم شده است

    درد سختی دارد، 

    می بریمش دکتر 

    با اجازه آقا …….


    چشمم افتاد به چشم کودک...

    غرق اندوه و تاثرگشتم

    منِ شرمنده معلم بودم

    لیک آن کودک خرد وکوچک

    این چنین درس بزرگی می داد

    بی کتاب ودفتر ….


    من چه کوچک بودم

    او چه اندازه بزرگ

    به پدر نیز نگفت

    آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

    عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم


    من از آن روز معلم شده ام ….

    او به من یاد بداد درس زیبایی را...

    که به هنگامه ی خشم

    نه به دل تصمیمی

    نه به لب دستوری

    نه کنم تنبیهی

    یا چرا اصلا من 

    عصبانی باشم

    با محبت شاید،

    گرهی بگشایم

    با خشونت هرگز...

    با خشونت هرگز...

    با خشونت هرگز...


    « سهراب سپهرى »

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۴ بهمن ۹۴

    عشق تاوان داشت

    خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت

    حسی شبیه آن‌چه که یک جسمِ بی‌جان داشت


    می‌آمد و با هر قدم عطر تو می‌پیچید

    لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!

     

    با حال آن روزم میان خاطرات تو ،

    باران نمی‌بارید... ، اگر یک ذره وجدان داشت!


    میشد بگیری دست من را قبل از افتادن

    اما نشد... تا من بفهمم عشق تاوان داشت


    میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن

    افسوس... من را کشت آن دردی که درمان داشت!


    من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد

    من مرده بودم... مرگ در رگ هام جریان داشت...


    وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:

    برگشتن جان پس به جسمی مرده، امکان داشت


    « رویا باقری »

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲ بهمن ۹۴

    طعم مرگ

    مــــــن بــا کلمــــــــہ هـــا بــازی نمیکنــــــم

    وقتــــــــــــے مینــویســـــــم  نفسمــــــــے

    ⇙ یعنــــــــــے⇘

    ♛ زنــدگــــیم بــــــــى تــــــــو♛

    طعــــــــم مــــــــرگ مےدهــــــــد


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ بهمن ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه