ما ز هر صاحب دلی یک رشته فن آموختیم
عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم
گریه از مرغ سحر، خودسوزی از پروانهها
صد سرا ویرانه شد، تا ساختن آموختیم...
این فصل آخر است ببخش عاشقانه نیست
امشب در این خرابه هوای ترانه نیست
مردم دوباره پشت سرم حرف میزنند
اما عجیب! لحن تو هم صادقانه نیست
قلبی که جنس شیشه شد آخر شکستنی ست
عشقی که گشت یکطرفه جاودانه نیست
گفتم بمان به زخم غرورم نمک نپاش
گفتی سزای عشق مگر تازیانه نیست
با این همه اگر چه مرا برده ای ز یاد
هر چند در وجود تو از من نشانه نیست
باور نمیکنم که تو طردم کنی ولی
رفتم برای ماندنم آخر بهانهای نیست
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣُﺮﺩ...
ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪ...
و
ﻣﺎﺩربزرگ،
ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﺠﯿﺮﺩﺍﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻠﯿﻘﻪﺍﺵ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﻣﯽﺷﺪ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﯿﺪ.
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ،
ﺳﺎﻋﺖ ﺳﺎﺯ ﻋﮑﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪﯼ ﭘﺸﺘﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!…
دختری که شبیه جوانی مادربزرگ نبود!!!
پدربزرگ چقدر کم سیگار میکشید...