چند روز بود چشم ازش بر نمیداشتم.
هر جا میرفت مثل سایه دنبالش بودم تا یه فرصت خوب واسه حرف زدن باهاش پیدا کنم ولی وقتی خوشحالیِ تو چشاشو میدیدم حرفامو قورت میدادم. اون شب دیگه با خودم گفتم باید بهش بگم ولی وقتی گفتن شب عملیات داریم پشیمون شدم و گذاشتم بعد عملیات بهش بگم.
عادت داشت عکس زنشو همیشه بزاره تو جیب چپ پیراهنش. میگفت اولین روزی که خواسته بیاد جنگ زنش عکسشو بهش داده و گفته تا این کنار قلبته هیچیت نمیشه. واقعا هم نمیشد. تو این همه مدت حتی زخمی هم نشده بود.
زنش حامله بود. پا به ماه بود. انگاری همین روزا بارشو میذاشت زمین و دوستِ ما بابا میشد.
بیشتر از همیشه میجنگید و بیشتر از همیشه عملیات میرفت.
میگفت نمیخواد بچهش تو جنگ بزرگ بشه.
اون شب تو عملیات همونجور که حواسم بهش بود دیدم یهو افتاد زمین. رفتم بالا سرش. تا برسم شهید شده بود. یه تیر درست خورده بود به قلبش.
همونجا که همیشه عکس زنشو میزاشت ...
ولو شدم کنارش و زیر لب گفتم
میخواستم بهت بگم زن و بچهت تو بمبارونِ بیمارستان، شهید شدن
ولی مثل اینکه خانومت از من زرنگتره ...
#حنانه_اکرامی