دلتنگ توئمو دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دلشکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
دلتنگ توئمو دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دلشکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
می گویند روزی ناصرالدین شاه به کریم شیره ای گفت نام ابلهان عمده تهران را بنویس !
کریم گفت به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی !
شاه به کریم شیره ای قول داد.
کریم در اول لیست اسم ناصرالدین شاه را نوشت ! ناصرالدین شاه عصبانی شد و خطاب به کریم گفت : اگر ابلهی و حماقت مرا ثابت نکنی میر غضب را احضار می کنم تا گردنت را بزند !
کریم گفت : مگر تو براتی پنجاه هزار تومانی به پرنس ملکم خان نداده ای که برود در پاریس آن را نقد کند و بیاورد؟!
ناصرالدین شاه گفت : بلی همین طور است. کریم گفت : من تحقیق کرده ام، پرنس همه املاک و اموال خود را در این مملکت نقد کرده و زن و فرزند و دلبستگی هم در این دیار ندارد، اگر آن وجه را به دست آورد و دیگر به مملکت برنگردد و تو نتوانی به او دست یابی چه می گویی!؟
ناصرالدین شاه گفت : « اگر او این کار را نکرده و آن پول را پس بیاورد تو چه خواهی گفت ؟»
کریم شیره ای گفت : « آن وقت نام شما را پاک می کنم و نام او را در اول لیست می نویسم !!»
کریم شیرهای دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار بود. محبوبیتش نزد شاه باعث شد که زمانی که وی مُرد سه روز عزای عمومی اعلام شود.
او در اصفهان زندگی میکردهاست و همه او را با نام کریم پشه میشناختند (به خاطر نیش و کنایه هایش)
منبع : کریم شیرهای؛ دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار
برگرفته از: @ancient ™️
مهربان بودیم ولی خنجر زدند بر پشت ما
داس نامردی زدند بر دست و بر انگشت ما
بردهاند ما را به چشمه و ندادند آب خوش
تیشه قهر است هنوز بر ریشه و بر خشت ما
تشنه لب هستیم کنار ساحل و دریای آب
وای، خشکانیده شد سبزه، چمن بر دشت ما
دانه بسیار است ولی دانه درشت بسیارتر
آتش و داغ رفیق مانده هنوز بر شصت ما
بند کیفم را بدست دارد رفیق نارفیق
عاشق انگشتری گردید، برید انگشت ما
ناله #آرام تا عرش و سما گویا رسید
کی پریشانی و فقر پر میکشد از مشت ما
#حمید_آرامیان
روزی مردی ثروتمند برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی وسیع با درختان پر از میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .
یک روز صبح زود مرد ثروتمند خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد.
منبع: @AjibJaleb_tn
مات چشمان تواَم، اما دلم درگیر نیست
از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست
این شکاف پشت پیراهن شهادت میدهد
هیچکس در ماجرای عشق بیتقصیر نیست
از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی «رفیق»
آنچه در تعریف ما گفتی کم از تحقیر نیست
هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان
در پریشانبودنت این آه بیتأثیر نیست
قلب من با یک تپش برگشت، گاهی ممکن است
آنقدرها هم که میگویند گاهی دیر نیست!
منبع: @AdabSar
این خزانم را نبین من هم بهاری داشتم
با تمام بیکسیهایم تباری داشتم
دست شب تاراج زد بر پیکر خورشید من
ورنه با آن صبح امیدم قراری داشتم
بر دلم هر لحظه میرویید شوق عاشقی
در کنار سادگیها روزگاری داشتم
دیر فهمیدم تفاوت را میان اشکها
کز تمام نارفیقان چشم یاری داشتم
سینه میسوزد ز فریادی غریب و آشنا
من وداعی تلخ از یادِ نگاری داشتم
میکشد هر دم به سخره اشکهایم را فلک
خوب میداند چه قلب بردباری داشتم
دیده میبندم که حسرت بر دلم بسیار شد
ای دریغا من در این ویرانه داری داشتم...
شاه رو به آنها کرده و گفت: سر قلیانها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت.
شاه به رییس نگهبانان دربار که پکهای بسیار عمیقی به قلیان میزد گفت: تنباکویش چطور است؟
رییس نگهبانان گفت: به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان میکشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیدهام!
شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: مرده شورتان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پهن اسب بکشید و به به و چه چه کنید...!
منبع: @ancient ™
خانه را عوض کرده بودیم و از محله ی قدیمی رفته بودیم
به اجبار مدرسه ام را هم عوض کردم
یک هفته ای از شروع کلاس ها گذشته بود که به مدرسه ی جدید رفتم
آن روز ها سوم راهنمایی بودم
جو عجیبی داشت آن مدرسه
انگار که تمام دانش آموزانش هر دقیقه یک ردبول را سر می کشیدند
قبل از آمدن معلم می زدند و می رقصیدند و دعوا میکردند
این داستان ادامه داشت تا سه شنبه زنگ دوم
زنگ تفریح که تمام شد وقتی همه برگشته بودند سر کلاس ، دیدم هیچکس از جایش تکان نمی خورد
انگار که تمام هم کلاسی های پر انرژی و شَر کلاسمان مومیایی شده اند
هیچ صدایی نبود به جز صدای یک کفش
در کلاس باز شد ، برای اولین بار دیدم که تمام کلاس برای یک معلم ایستادند
اندام نحیفی داشت و چهره اش نشان می داد با خشخاش احساس نزدیکیمیکند
چشم هایم خیره به کتاب علوم بود که همیشه عاشقش بودم
کمتر از یک ساعت درس داد و بعد یکیاز بچه ها را صدا کرد تا برگه ها را پخش کند
چه برگه ای؟ برگه ی امتحان
هیچکس جرات اعتراض نداشت
امتحان از درسی که همین چند دقیقه ی پیش یاد داده بود
امتحان که تمام شد نمره ها را بلند خواند ، تنها کسی بودم که بیست گرفته بودم و شاد بودم
در حال و هوای خودم بودم که گفت : «این نمره سطح شماست ، هر هفته امتحان داریم و به ازای هرنیم نمره که از نمره ی این امتحان کمتر بگیرید تنبیه می شوید »
یک سیم سیاه و سفید هم روی میزش بود
یخ زدم
در دلم گفتم این چه وقت بیست گرفتن بود احمق!
از قدیم تر ها عادت داشتم بهترین و بدترین روز مدرسه را انتخاب کنم
انشا ، علوم ، ورزش ، ندید می شد گفت بهترین روز هفته ست ولی اینطور نبود
من تا آخر آن سال دیگر هرگز علوم بیست نگرفتم از نیم نمره تا سه نمره کم گرفتم
دست هایم را بالا میگرفتم و سیم بهانگشت هایم می خورد
هر نیم نمره کمتر یک سیم
اگر از دیوار صدا در می آمد از من هم صدا در می آمد
درد داشت ولی درد اصلی وقتی بود که کسانی که پنج نمره از من کمتر گرفته بودند چون نمره ی اولیه ی کمتری داشتند سیم نمی خوردند ولی دست های من مشتری ثابت سیم معلم علوم بود
با نفرت تمام به چشم هایش خیره می شدم و تمام فحش های جهان از ذهنم عبور میکرد ولی با درد لبخند می زدم تا غرورم نشکند
روز آخر کلاس ها من را کنارکشید و گفت « توان تو بیست بود، من سیم رو می زدم تا هیچوقت از چیزی که توانایی ش رو داری دست نکشی ، تا به کمتر از حق و توانت راضی نشی » امشب به این فکر میکنم که در این سال ها چقدر دستهایم به سیم خوردن احتیاج داشته ، به اینکه چه جاهایی به حقم نرسیدم و همه ی توانم رو نگذاشتم
👤 حسین حائریان
منبع: @Codeine
مردی وارد خانه شد. همسرش را در حال گریه دید. علت را جویا شد. همسرش گفت: گنجشکهایی که بالای درخت هستند، وقتی بیحجابم، مرا نگاه می کنند بیم آن دارم این امر معصیت باشد! مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید. تبری آورد و درخت را قطع کرد. پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه آمد و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت. به شهر دوری رسید که مردم آن شهر مقابل کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی علت را جویا شد، گفتند: از گنجینه پادشاه دزدی شده! در این میان مردی که بر پنجه پا راه می رفت از آنجا عبور کرد. مرد پرسید: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچهای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
مرد گفت: بخدا دزد را پیدا کردم مرا نزد پادشاه ببرید. او به پادشاه گفت: شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است! شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد. پادشاه از مرد پرسید: چگونه فهمیدی که او دزد است؟ مرد گفت: تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی، بدان که سرپوشی است برای یک خطا!
منبع: @ancient ™
سال 1264 قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان مىشود.
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باختهاند، امیر بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند یا از شهر بیرون مىرفتند.
روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مىشود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادهاى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمىگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مردهاند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاىهاى مىگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچهى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند.
امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع مىکنند. تمام ایرانىها اولاد حقیقى من هستند و من از این مىگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
چقدر جاى امیرکبیر این روز ها خالیست...
منبع: @ancient ™