۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

مقدس اردبیلی رفت حمام!!

دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم،  خدایا شکرت که وزیر نشدیم،  خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم.
مقدس اردبیلی پرسید: آقا خُب شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت : او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمه‌شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن!
 مقدس گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت : اونجا ، نصفه‌شب ، کسی بوده با مقدس؟
 مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده ...
 حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست !
و مقدس اردبیلی می‌گوید یک‌ دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که:  ریا، پنهان‌تر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است.
سعی کن آن باشیم که  خدا میخواهد نه آن باشیم که خود میخواهیم و  مغرور  نشویم که شنا گران را هم آب میبرد!!!
حالا هرکی بسته غذایی به کسی داد،
درخونه ای یا کوچه ای یاقبرستونی ضدعفونی کرد،
ودهها کاردیگه هی عکس بگیرین،
تا اول دوربین آماده نباشه پا از پا جلوتر نمیگذاره و دهها عکس گرفته میشه درحالت های گوناگون
خدا تو این همه نعمت وکرامت به بندگانت میدی تا حالا کسی ندیدتت، اما بندگان تو  یه قرص نون میدن به یک نیازمند دهها عکس میگیرند و ده نفر همراهشون میبرن و همه جا رو پر میکنند که مبادا کسی نمونده باشه که نبینه عکس اینها رو!!
خدایا شکرت
خدایی حق خودت است و بس🙏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۳ خرداد ۹۹

    قوز بالا قوز

    شبى مهتابی مردی صاحب قوز از خواب برخواست. گمان کرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. از سر آتشدان حمام که گذشت صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و به داخل رفت.
    وارد گرمخانه که شد جماعتی را دید در حال رقص و بزنم و پایکوبى. او نیز بنا کرد به آواز خواندن و رقص و شادى.
    در حال رقص چشمش به پاهاى جماعت رقصنده افتاد و متوجه سم آن ها شد و پى برد که این جماعت از اجنه هستند. گرچه بسیار ترسید اما خود را به خدا سپرد و به روی آنها نیز نیاورد.
    از ما بهتران نیز که در شادى و بزم بودند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند. 

    فردای آن روز رفیق قوزى خوشبخت که او نیز قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: چه کردی که قوزت صاف شد؟
    او هم ماوقع آن شب را شرح داد. 

    چند شب گذشت و رفیق به حمام رفت.
    گرمخانه را دید که اجنه آنجا جمع شده‌اند. گمان کرد همین که برقصد از اجنه نیز شاد شده و قوزش را برمیدارند. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، جنیان که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و قوزى بالاى قوز این بینوا افزودند. 

    آن وقت بود که فهمید چه خطا و قیاس بى موردى کرد و کارى نابجا انجام داده و گفت:
    ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد...

    @ancient ™

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹

    زرگر و غارنشین

    میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
    روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
    منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
    چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
    چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
    در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
    چون زرگر این را می بیند میگوید:
    ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند...

    و شعری از استاد سخن سعدی

    شنیدم زاهدی در کوهساری
    قناعت کرده از مردم به غاری
    بدو گفتم چرا در شهر نائی
    که از آزار غربت وا رهائی
    بگفت آنجا پریرویان نغزند
    چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند

     

    برگرفته از

    @ancient

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۵ بهمن ۹۸

    دو خر

    یه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر میخرن.
    دوست ملا میگه: چه طوری بفهمیم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟


    ملا میگه خوب من یه گوش خرم رو میبرم اونی که یه گوش داره مال من اونی هم که دو گوش داره مال تو.!
    فرداش میبینن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده!!!
    دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من جفت گوش خرمو میبرم!!!
    فرداش میبینن بازم قضیه دیروزیه...
    دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من دم خرمو میبرم!
    فرداش بازم قضیه دیروزی میشه..

    دوست ملا با عصبانیت میگه: حالا چیکار کنیم ملانصرالدین هم میگه:عیبی نداره خب حالا خر سفیده مال تو خر سیاه مال من 😂

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ دی ۹۸

    مسلمانی به چیست

    میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری های تهران و اطراف پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر الدین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازاریان پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد

    یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم،امروز روز قتل(شهادت)حضرت مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. رضاشاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:
    در این مملکت یک مرد واقعی داریم, آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است...!!!

    سالهای سال بعد شاعره بزرگ ایران خانم پروین اعتصامی در وصف این ماجرا این چنین سرود:

    واعظی پرسید از فرزند خویش
    هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟ 
    صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
    هم عبادت، هم کلید زندگیست 
    گفت: "زین معیار اندر شهر ما،
    یک مسلمان هست آن هم ارمنیست"

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۵ آذر ۹۸

    حکایت کینه ی مار

    در همدان، کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند.
    در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت.
    وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت.
    مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود، ریخت.
    از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند. وقتى مار مادر، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت.
    شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد.
    این کینه مار است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود.


    منبع: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ آذر ۹۸

    ابهت شاهانه

    "عیدی امسال کارمندان دولت، هشت میلیون و چهارصد و هفتاد و پنج هزار ریال تمام است"


    گویند:

    به فرمان شاه عباس، کاروانسراها ساختند. تعدادشان چون به 999 رسید دستور به توقف داد.

    گفتند: قبله عالم به سلامت باد! رخصت بفرمایید تا هزار دستگاه تکمیل شود.

    گفت: خیر! کافیست؛ حکمتی در آنست که شما قادر به درکش نیستید!

    لفظ "هزار" زود گفته میشود و تمام میگردد و لیکن گفتن عبارت "نهصد و نود و نه کاروانسرا" خود ابهتی شاهانه دارد.


    برگرفته از @ancient ™

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۵ آبان ۹۸

    تنها باری که یک نفر درکم کرد

    فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد ...
    تازه با ربه‌کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود
    توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته‌ام ...
    ماجرای دعوای با ربه‌کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم ...
    و او در جواب به من نگفت همه درد دارند
    نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند
    نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است
    بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید

    فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... »
    همین
    انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد ..
    تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ...
    همان یک بار....

    « ژاک پریم / شب بخیر آقای رئیس جمهور »

    برگرفته از jomelat_Nab

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۹ شهریور ۹۸

    دکتر مغرور

    پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
    او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
    پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,
    پدر با عصبانیت گفت: "آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟"

    پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا "
    پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
    عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
    و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
    پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
    پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

    هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند

    برگرفته از @Ajibjaleb_tn

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۵ شهریور ۹۸

    عشق رفته

    دوباره یک نفر آمد مرا به هم زد و رفت
    و سرنوشت مرا با جنون رقم زد و رفت

    کسی که مثل همه گفت: دوستت دارم!
    درست مثل همه آمد و به هم زد و رفت

    درست مثل همه بی‌مقدمه از راه-
    رسید و سنگ بر آیینه‌ی دلم زد و رفت

    مرا سپرد به کابوس‌ها، به هرچه محال
    به لحظه‌های من این‌گونه رنگ غم زد و رفت

    کسی که برکه‌ی آرامش مرا آشفت
    به هستی‌ام -که نبود- آتشِ عدم زد و رفت

    به چشم‌های سیاهش دچار کرد مرا
    کنار رویاهایم کمی قدم زد و رفت

    تمام حرف من این است: آخر این‌گونه
    چگونه می‌شود از عهد عشق دم زد و...

    « جعفر عزیزی »

    برگرفته از @AdabSar

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه