۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

توماس آلوا ادیسون

روزی ادیسون از مدرسه به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد و گفت: این را آموزگارم داد. گفت فقط مادرت بخواند.

مادر در حالی که اشک در چشمان داشت، برای کودکش خواند:

فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید.


سال ها گذشت مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگ ترین مخترع قرن بود، در گنجه خانه خاطراتش را مرور می کرد. برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را درآورده و خواند.

نوشته بود: کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم.

ادیسون ساعت ها گریست.


و در خاطراتش نوشت:

توماس آلوا ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد.


Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ مرداد ۹۴

    بعد از مرگ...

    مےگویند بعد از مـرگ

    تنها قسمت چپ مغز است که تا هشت دقیقه زنده مےماند 

     و تمام گذشته ے خود را بصورت یک خواب مرور مےکند...

    در آن لـحظه

    †براے آخـرین بار†

               به یادم خـواهے آمد...

    شــــــــــک نکــــــــــن


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۶ تیر ۹۴

    بیت آخر

    چه سخت است در جمع بودن / ولی در گوشه ای تنها نشستن

    به چشم دیگران چون کوه بودن / ولی در خود به آرامی شکستن...

     

    امشب قراره که

    با خاطرات تو

    بازم بشینم و

    باز درد و دل کنم

    با کاغذای شعر

    صبحو ببینم و 

    غرق خودم بشم

    با قطره های اشک

    رو کاغذای خیس

     

    این بیته آخره

    اما همیشه شعر،

    پایان قصه نیست...

     

    بیت آخر - محسن یگانه


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۹ تیر ۹۴

    ببخشید اشتباه شد...

    ✘یه شب که خیلی دلتنگش بودم بالشمو بغل کرده بودم ✘

    ✘داشتم خاطراتمونو مرور می‌کردم...✘

    ✘با خودم گفتم ✘کجاس؟✘ ✘چی پوشیده؟✘

    ✘به عکساش خیره شدم...✘

    ✘دیدم پیام دارم...✘

    ✘نگاه کردم خواستم نخونده پاک کنم چون حوصله‌ی هیچکی رو نداشتم...✘

    ✘اما تا چشمم به فرستنده خورد درجا خشکم زد...✘

    ✘چند بار اسمشو خوندم...✘

    ✘تمام خاطراتش اومد جلو چشمم...✘

    ✘حتی آخرین حرفش که بهم گفت هری...✘

    ✘خواستم پاک کنم اما چشمم به متنش افتاد...✘

    ✘نوشته بود «دوست دارم دیوونه»...✘

    ✘لحنش مثل همون موقعا بود...✘

    ✘با این حرفش تمام گذشته رو فراموش کردم ...✘

     

    ✘نوشتم «منم دوست دارم عشقم»✘

    ✘با لبخند اومدم دکمه ی ارسال وبزنم...✘

    ✘نوشت☜«ببخشید اشتباه شد»☞✘


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه