۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

بهترین روزهای زندگی پری

پری ازدواج نکرده بود. 45 سال داشت و سال‌ها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش این بود که نامه‌های رسیده را دسته‌بندی و بایگانی می‌کرد. 

ظاهرش خیلی بد نبود. صورتش پف داشت و چشم‌هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می‌پوشید و این کفش‌ها اثر زنانگی‌اش را کمتر می‌کرد.
یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشم‌های گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی‌یی پاک می‌کرد. 
این اتفاق بی‌اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری‌ها اتفاق عجیب غریبی افتاد. صبح‌ها آقایی پری را می‌رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال‌ها ناکامی و خواستگارهای درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می‌کردم پری روی زمین راه نمی‌رود. 

با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می‌رفت، سر میز دوستانش می‌ایستاد و اغلب این جمله را می‌شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وا می‌داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می‌گذاشت.

این روزها اندک دستی هم به صورتش می‌برد و سایه ملایمی روی پلک‌هایش می‌زد . ساعت‌ها برای ما زود می‌گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می‌کرد و انتظار می کشید. 
سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می‌گرفت.

همه انگار در این شادی رابطه با آن‌ها شریکند. منشی شرکت می‌گفت؛ «بفرمایین. بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه.» و آقا بهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می‌نشست و به کسی نگاه نمی‌کرد. چشم می‌دوخت به زمین تا پری بیاید. وقتی پری از اتاق رئیس می‌آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف ناپذیر می‌گفت؛ «خوبی الان میام.» می‌رفت و کیفش را برمی‌داشت و با آقا بهروز از در می‌زدند بیرون.

این حال و هوای عاشقانه تا مدت‌ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می‌آمد. قرار شد در یک شب دل‌انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه بچه‌های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی‌کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می‌زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان‌ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده‌اند.

حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند.

آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح‌ها پری را می‌آورد می‌رساند و عصرها او را می‌برد ولی دیالوگ‌ها کمی عوض شده بود و هر کس آقا بهروز را می‌دید بالاخره تکه‌یی بهش می‌انداخت؛ درباره داماد بودنش و از این حرف‌های بی‌نمک که به تازه دامادها می‌زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد 78 آن‌ها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس‌انداز سال‌ها کار او را با خودش برد.

قرار بود پول‌هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی‌دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم‌های پری نگاه کنیم. حتی می‌ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه یی شیرینی.

ته چشم‌هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد.

منشی که از همه کم حوصله‌تر و فضول‌تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»

پری گفت: «نه از من کلاهبرداری کرد، ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.» قطره اشک کوچکی از گوشه چشم‌هایش پایین ریخت.
ما فهمیدیم راست می‌گوید. مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه‌ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می‌کردیم.

احمد غلامی / آدم‌ها

رونوشت از @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ خرداد ۰۱

    آسایش پیرمرد

    یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می‌رفت تا این که مدرسه‌ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس‌ها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می‌زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت می‌کردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می‌شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
    روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه‌ها رفت و آن‌ها را صدا کرد و به آن‌ها گفت: «بچه‌ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می‌بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می‌کردم. حالا می‌خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می‌دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید.» 
    بچه‌ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: «ببینید بچه‌ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی‌تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟» 
     
    بچه‌ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می‌کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.» 
    و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

    رونوشت از @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ فروردين ۰۱

    داشتم از گرما میمردم

    داشتم از گرما میمُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می‌میرم. راننده که پیر بود گفت: «این گرما کسی رو نمی‌کشه.» گفتم: «جالبه‌ها، الان داریم از گرما کباب می‌شیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز میزنیم.» 

    راننده نگاهم کرد. کمی بعد گفت: «من دیگه سرما رو نمی‌بینم.» پرسیدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اینکه هوا سرد بشه می‌میرم.» خندیدم و گفتم: «خدا نکنه.» راننده گفت: «دکترا جوابم کردن، دو سه ماه دیگه بیشتر زنده نیستم.» گفتم: «شوخی می‌کنید؟» راننده گفت: «اولش منم فکر کردم شوخیه، بعد ترسیدم بعدش افسرده شدم! ولی الان دیگه قبول کردم.»

    ناباورانه به راننده نگاه کردم. راننده گفت: «از بیرون خوبم، اون تو خرابه... اونجایی که نمیشه دید.» به راننده گفتم: «پس چرا دارین کار می‌کنین؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم برای اینکه فکر و خیال نکنم و سرم گرم باشه، هم اینکه کار نکنم چی کار کنم.» به راننده گفتم: «من باورم نمیشه.» راننده گفت: «خودم هم همین طور... باورم نمیشه امسال زمستان را نمی‌بینم، باورم نمیشه دیگه برف و بارون را نمی‌بینم، باورم نمیشه امسال عید که بیاد نیستم، باورم نمیشه این چهارشنبه، آخرین چهارشنبه ١٧ تیر عمرمه.» 

    به راننده گفتم: «اینجوری که نمیشه.» راننده گفت: «تازه الانه که همه چی رو دوست دارم، باورت میشه این گرما رو چقدر دوست دارم؟»... دیگر گرما اذیتم نمی‌کرد، دیگر گرما نمی‌کشتم...

    برشی از "تاکسی‌نوشت ها" نوشته سروش صحت.

    Okay @ChanneliR

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱

    کلونی دلقک

    Dark Joker - Heath Ledger

    کلونی در سیرکی کار می‌کرد که شهر به شهر می‌گشت. کفش‌‌هایش خیلی بزرگ و کلاهش خیلی کوچک بود؛ اما او اصلاً و اصلاً خنده‌دار نبود. او یک سگ سبز با هزارتا بادکنک و سازی که آهنگ‌های مسخره می‌زد داشت. او شل و وارفته و لاغر بود، اما او اصلاً و اصلاً خنده‌دار نبود.
    او هر بار روی صحنه می‌آمد مردم به جای خنده اخم می‌کردند و هر بار که شوخی می‌کرد انگار قلب همه می‌شکست! و هر بار لنگه کفشش را گم می‌کرد مردم از عصبانیت سیاه می‌شدند. و هر بار روی سرش می‌ایستاد همه فریاد می‌زدند بسه بابا برو پی کارت! و وقتی در هوا چرخ می‌زد همه خوابشان می‌برد. و هر بار کراواتش را قورت می‌داد همه می‌زدند زیر گریه! و کسی به کلونی پولی نمی‌داد. فقط برای اینکه او مسخره نبود!  
    روزی کلونی گفت: به مردم این شهر می‌گویم، آه دلقک خنده‌دار نبودن چقدر دردناک است و او به آن‌ها گفت آه چرا همیشه غمگین است و چرا اینقدر افسرده است! او گفت و گفت...
    او از سرما و درد و باران و از تاریکی روحش گفت. وقتی قصه‌اش تمام شد، فکر می‌کنید کسی گریه کرد؟ نه ابداً! آن‌ها آنقدر خندیدند که درخت‌ها به لرزه درآمدند. ها ها ها – هی هی هی آن‌ها خندیدند و هو کشیدند! در طول روز و تمام هفته خندیدند! آنقدر خندیدند که روده‌بر شدند. آنقدر خندیدند که آسمان لرزید.
    خنده تا مسافت‌های دور سرایت کرد... به هر شهری، در هر دهی، خنده همه جا پخش شد. خنده در کوه‌ها و دریا طنین انداخت. خنده در جنگل و دشت طنین انداخت. 
    به زودی همه‌ی دنیا از خنده پر شد و خنده از آن روز برای همیشه ادامه یافت. 
    و کلونی با صورتی غمگین و اشک بر چشم، در چادر سیرک ایستاد و گفت:
    «منظورم خنداندن شما نبود، من اتفاقی خنده‌دار شدم.»  

    و در حالیکه تمام دنیا می‌خندیدند کلونی همانجا نشست و گریست.

    #شل_سیلور_استاین
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰

    کره فروش

    مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى‌گرفت و او آن را به یکى از بقالى‌های شهر مى‌فروخت، آن زن کره‌ها را به صورت توپ‌های یک کیلویى در می‌آورد. 
    مرد آن را به یکى از بقالى‌های شهر مى‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى‌خرید.

    روزى مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آن‌ها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى‌خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى‌فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. 

    مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمی‌دانست چه بگوید. 

    یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می‌شود.
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۵ مهر ۰۰

    راه حل یک و نیم میلیون دلاری

    "علی خسرو شاهی" مدیر و کارخانه‌دار، صاحب کارخانجات پارس مینو در کتاب خاطراتش آورده است:
    یک کارخانه شکلات‌سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه‌هایش در خط تولید، بسته‌بندی خالی رد می‌کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته‌های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می‌شده است.

    مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته‌بندی‌های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.

    با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات‌سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشین‌ها آمد و گفت:
    بله درست است، در دستگاه‌های ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.

    نگرانی‌ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می‌خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.

    فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟

    گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته‌های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
    نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود.

    به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق‌نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم.

    • گاهى ساده‌ترین راه حل پیش روى ماست اگر مشکلات را بزرگ و پیچیده نبینیم...

    « رونوشت از @Ancient_fact  ™️ »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ خرداد ۰۰

    مقدس اردبیلی رفت حمام!!

    دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم،  خدایا شکرت که وزیر نشدیم،  خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم.
    مقدس اردبیلی پرسید: آقا خُب شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
    گفت : او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمه‌شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن!
     مقدس گفت: بله شنیدم ...
    حمامی گفت : اونجا ، نصفه‌شب ، کسی بوده با مقدس؟
     مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده ...
     حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست !
    و مقدس اردبیلی می‌گوید یک‌ دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که:  ریا، پنهان‌تر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است.
    سعی کن آن باشیم که  خدا میخواهد نه آن باشیم که خود میخواهیم و  مغرور  نشویم که شنا گران را هم آب میبرد!!!
    حالا هرکی بسته غذایی به کسی داد،
    درخونه ای یا کوچه ای یاقبرستونی ضدعفونی کرد،
    ودهها کاردیگه هی عکس بگیرین،
    تا اول دوربین آماده نباشه پا از پا جلوتر نمیگذاره و دهها عکس گرفته میشه درحالت های گوناگون
    خدا تو این همه نعمت وکرامت به بندگانت میدی تا حالا کسی ندیدتت، اما بندگان تو  یه قرص نون میدن به یک نیازمند دهها عکس میگیرند و ده نفر همراهشون میبرن و همه جا رو پر میکنند که مبادا کسی نمونده باشه که نبینه عکس اینها رو!!
    خدایا شکرت
    خدایی حق خودت است و بس🙏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۳ خرداد ۹۹

    قوز بالا قوز

    شبى مهتابی مردی صاحب قوز از خواب برخواست. گمان کرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. از سر آتشدان حمام که گذشت صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و به داخل رفت.
    وارد گرمخانه که شد جماعتی را دید در حال رقص و بزنم و پایکوبى. او نیز بنا کرد به آواز خواندن و رقص و شادى.
    در حال رقص چشمش به پاهاى جماعت رقصنده افتاد و متوجه سم آن ها شد و پى برد که این جماعت از اجنه هستند. گرچه بسیار ترسید اما خود را به خدا سپرد و به روی آنها نیز نیاورد.
    از ما بهتران نیز که در شادى و بزم بودند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند. 

    فردای آن روز رفیق قوزى خوشبخت که او نیز قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: چه کردی که قوزت صاف شد؟
    او هم ماوقع آن شب را شرح داد. 

    چند شب گذشت و رفیق به حمام رفت.
    گرمخانه را دید که اجنه آنجا جمع شده‌اند. گمان کرد همین که برقصد از اجنه نیز شاد شده و قوزش را برمیدارند. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، جنیان که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و قوزى بالاى قوز این بینوا افزودند. 

    آن وقت بود که فهمید چه خطا و قیاس بى موردى کرد و کارى نابجا انجام داده و گفت:
    ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد...

    @ancient ™

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹

    دزد کفش

    🔺اندکی درنگ!

     

    🔹مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...

    کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.

     

    طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.

    یکی از اون دو نفر گفت: 

    طلاها را بزاریم پشت منبر ،

    اون یکی گفت: نه !

     اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. 

     

    گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم 

    اگه بیدار باشه معلوم میشه.

    مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، 

    خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.

    گفتند پس خوابه طلاها رو بذاریم پشت منبر...!

     

    🔹بعد از رفتن آن دو مرد، 

    مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو  بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری

    کفشهایش را بدزدند...!

     

    🔺و این گونه است که انسان خیلی وقت‌ها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست می‌دهد از جمله زمان و فرصت‌ها!

    چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باش...

     

    @qazvin_abad

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۵ فروردين ۹۹

    داستان کوتاه در مورد همدردی

    📌 رفیقم میگفت : ۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز، رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم. صندلی جلوم زن و  شوهری بودند که یه بچه تپل و شیرین ۳ یا ۴ ساله  داشتند. اتوبوس راه افتاد، ۱۶ ساعت راه بود. طی راه؛ بچه تپل و شیرین که صندلی جلو بود هی بسمت من نگاه میکرد و میخندید.چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید. دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش. تو دالی بازی؛ یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم،بچه  کمی خندید.

    📌 کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین بالاخره کاکائو رو خورد. دیدم پدر مادرش خوشحالن،گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن! خلاصه ۳ تا کاکائو رو کم کم از دست بچه یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید. مدتی بعد خسته شدم، چشمم رو بستم و به صندلی تکیه دادم که یهو ای واییییی ... مُردم از دل پیچه. دل و روده ام اومد تو دهنم...سرگیجه داشتم...داشتم میترکیدم.

    📌 دویدم رفتم جلو به راننده وضعیت اورژانسی خودم رو گفتم. راننده با غرغر تو یه کافه وایساد. عین سوپرمن پریدم رفتم دستشویی، رفع حاجت کردم و برگشتم از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی. اتوبوس راه افتاد هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درد دل شروع شد، طوری شده بود که صندلی جلوی خودم رو گاز میگرفتم، از درد میخواستم داد بزنم‌ چه دل پیچه وحشتناکی... تموم بدنم را میکشیدند...مُردم خدا.... دویدم پیش راننده و با عز و التماس وضعیتم رو گفتم.راننده اومد اعتراض کنه با صدای عحیبی که ازم در شد زد بغل گفت: بدو داداش! پریدم بیرون، دقایقی بعد برگشتم اتوبوس و تشکر کردم...

     📌 نشستم رو صندلی اما از درد داشتم میمردم، دهنم خشک بود، چشام سیاهی میرفت، رفتم روی صندلی نشستم. گفتم چرا اینجوری شدم،غذای فاسد که نخورده بودم. دیدم دست بچه باز کاکائو هست، از پدر بچه پرسیدم : بچه تون کاکائو خیلی میخوره؟ پدرش گفت: نه کاکائو براش بده، اومدم بپرسم پس چرا کاکائو بهش میدی که مادرش گفت : حقیقت بچمون یبوست داره! روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ولی بی فایده بوده!

    📌 من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد،میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم.رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین. مونده بودم بین درد و خجالت، یه فکری کردم. برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُبس هستم، میشه بمن هم کاکائو بدید..؟  سه تا کاکائو مسهلی گرفتم، رفتم پیش راننده عصبی  و با ترس و خنده گفتم : عزیز چرا داد میزنی؛ نوکرتم؛ فداتم؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست. معذرت میخوام بیا دهنتو شیرین کن‌..  راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت : ایول؛ دمت گرم؛ بامرامی؛ آخر مردای عالمی!

    📌 خلاصه؛ ۳ تا کاکائو رو کردم تو دهنش، رفتم سر جام نشستم. از درد عین مار به خودم پیچیدم، ۱۰ دقیقه نشده بود راننده صدام کرد گفت : داداش؛ جون بچت بگو چی بخورد من دادی، ترکیدم! داستان کاکائو و بچه را براش گفتم. راننده زد بغل جاده،گفت بریم پایین. خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار میگفت: بریم رفیق. مسافرها هم  اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت : پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و  نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره... ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده می کردند. 

    📌 برای انجام هر کاری؛ مسئولش باید همدرد باشه تا حس کنه طرف چی میکشه! 

    برگرفته از کانال روشنفکران
    #شعرومتن

    @AR_NOSRATI

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۵ اسفند ۹۸
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه