نیمه شب آواره و بیحس و حال
در سرم سودای جامی بیزوال
پرسهای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال...
از جدایی یک، دو سالی میگذشت
یک، دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی، آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سربسته بود
چون من از تکرار، او هم خسته بود