۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

به همین سادگی

ﻣﻦ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمی‌شوم

ﻭﻟﯽ

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ…

ﯾﮏ ﻣﻼﻓﻪ‌ﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ…

ﺑﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ‌ﻫﺎﯾﻢ

ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﯽ‌ﻫﺎﯾﻢ

ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻡ…

 

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﮑﺴﻢ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ

 

در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن‌هایی که فقط پاهایم را از من گرفت...

درحالی که گویی ایستاده بودم!

 

چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد...

در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود!

 

دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می‌شود و اگر نه نمی‌شود

 

"به همین سادگی"

 

کاش نه می‌دویدم و نه غصه می‌خوردم

فقط او را می‌خواهم،

خدا را...


Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ تیر ۹۴

    او بهتر می دانست... اما...

    می گویند شب سیاه است ولی سیاه تر از جدایی نیست.

     

    می گویند مرگ سخت است اما سخت تر از بی وفایی نیست.

     

    می گویند زهر تلخ است اما تلخ تر از تنهایی نیست...

     

     

    دخترک نابینا هنوز هم برای ماهی قرمز مرده اش غذا می ریخت،

    همه می گفتن بیچاره نمی بیند که مرده است،

    اما او بهتر می دانست،

    فقط نمی خواست تنهاییش را قبول کند...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۳ تیر ۹۴

    آخرین دوستت دارم

    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می‌راندند. آن‌ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

     

    زن جوان: یواش‌تر برو، من می‌ترسم.

    مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

    زن جوان: خواهش می‌کنم ، من خیلی می‌ترسم.

    مرد جوان: خب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

    زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش‌تر برونی.

    مرد جوان: منو محکم بگیر.

    زن جوان: خب حالا میشه یواش‌تر بری.

    مرد جوان: باشه به شرط این‌که کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.

     

    روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.

    برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.


    دمی می آید و بازدمی می‌رود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می‌یابد که نفس آدمی را می‌برد.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۳ تیر ۹۴

    شاید مردم حواسم نیست...

    اگه این زندگی باشه

    من از مردن هراسم نیست


    یه حسی دارم این روزا

    شاید مردم حواسم نیست


    اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاس

    من از مردن هراسم نیست


    یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم میگم

    شاید مردم حواسم نیست...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۳ تیر ۹۴

    من هراس دارم...

    خدایا…


    به آسمانت سوگند می‌خورم که می‌دانم این دنیا فانیست...


    آن را باور دارم، اما نمی دانم چرا گاهی فراموش می‌کنم مرگ در کمین است...


    مرگ در یک قدمی به من لبخند می‌زند.


    خدایا... مرا ببخش…


    من از لبخند فرشته مرگت می‌ترسم!


    من هراس دارم…


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۲ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه