۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «واقعیت» ثبت شده است

اعتماد شکسته

گاهی مجبوری دلی را بشکنی

شاید برای صلاح خودش

مجبوری، مجبور

ولی

هرگز اعتماد کسی نسبت به خودت را نشکن


اعتمادی که شکسته شد،

خدا هم پادرمیانی کند، هرگز دوباره

مثل گذشته پیوند نخواهد خورد.


Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ تیر ۹۴

    داستان کوتاه مراقب مخفی

    مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.

    او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت، از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.

    سپس روی صندلی نشست، کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.

    یک سال از نابینا شدن سوزان، ۳۴ ساله، می گذشت. او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه، بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی، خشم، ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.

     

    زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اما حال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد. او با قلبی آکنده از خشم، عاجزانه با خود می گفت: «چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟ اما هر چه فریاد می زد، گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت، حقیقت تلخ عوض نمی شد، بینایی او بر گشت پذیر نبود.»

    سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت، اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود. به پایان رساندن روزها، تمرینی پر از خستگی و کسالت بود. تنها عاملی که او را وابسته می کرد، شوهرش مارک بود. مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.

     

    هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد، مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد. بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند. او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود، اما او می دانست که این نبرد، حساس ترین نبردی است که تا به حال تجربه کرده است.

     

    بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد. اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟ او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت، اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت. با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.

    در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت. به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست، چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت. بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود. اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.

     

    سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟ پیش بینی مارک درست بود. سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد. او با تلخی پاسخ داد: «من نابینا هستم! چگونه دریابم به کجا می روم؟ حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»

     

    قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند. او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد از ظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند. مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد. دقیقا همان کار را هم کرد.

     

    دو هفته ی کامل، مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آن جا همراهی می کرد. او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند، به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.

    او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد. او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداند حتی در روزهایی که چندان سرحال نبود، یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.

     

    هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت. این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.

     

    مارک به سوزان ایمان داشت. به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت، ایمان داشت. او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.

     

    بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند. صبح دوشنبه فرا رسید. او قبل از این که خانه را ترک کند، دست هایش را به دور گردن مارک انداخت. کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود، شوهرش و بهترین دوستش بود. چشم های سوزان به خاطر وفاداری، صبر و عشق مارک پر از اشک شد.

     

    با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند. دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه،…. هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد. سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود. او موفق شده بود! او به تنهایی به محل کار خود می رفت.

     

    صبح روز جمعه، سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد. هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت: «خدایا! چقدر به تو غبطه می خورم.»

     

    سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟

    کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»

    راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»

     

    سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»

     

    راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته، هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستاد و پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد. بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود. سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد. شما واقعا زن خوشبختی هستید.

     

    اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد. اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود. سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت! چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ تیر ۹۴

    فرهنگ یعنی

    فرهنگ یعنی: بدون اجازه کسی از او فیلم و عکس نگیریم.

     

    فرهنگ یعنی: میزان درآمد و حقوق دیگران به ما ربطی ندارد.

     

    فرهنگ یعنی: کسی تو گوشی خود عکسی به ما نشان داد، عکس های قبلی و بعدیش را نبینیم.

     

    فرهنگ یعنی: تا در جمعی نشستی سریع دو تا اصطلاحی را که در یک کتاب خوانده ای ، به رخ دیگران نکشی.

     

    فرهنگ یعنی: خودت را صاحب نظر ندانی تا رسیدی به کسی در مورد مدل مو و رنگ مو آرایشش و چاقی و لاغری او نظر دهی.

     

    فرهنگ یعنی: لهجه و فرهنگ دیگران را مسخره نکنیم.

     

    فرهنگ یعنی: تا از خونه کسی بیرون آمدیم و در را بستیم، شروع نکنیم به بدگویی و غیبت از میزبان.

     

    فرهنگ یعنی: دوست هایت را مقابل جنس مخالف ضایع نکنی.

     

    فرهنگ یعنی: از چشمی درب خانه مان رفت و آمد همسایه ها را چک نکنیم.

     

    فرهنگ یعنی: تا کسی برایمان کادو خرید، سریع قیمت آن را در نیاوریم.

     

    فرهنگ یعنی: رعایت نکردن قوانین نشانه زرنگی ما نیست.

     

    به خاطر خودمان و نسل بعدمان فرهنگ سازی کنیم و زندگی را زیبا بسازیم و از لحظاتمان لذت ببریم.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۹ تیر ۹۴

    دخترک

    روسریت را سفت ببند!

    لباس هایت پوشیده باشد...!

    آرایش نکن...!

    اگر راه دارد زیبا هم نباش...!

     

    دخترک!

    پنهان کن خویش را...!

    این‌جا "ایران" است!

    در دانشگاه هزاران خواستگار داری، ولی تنها خواستار یک شب اند...

    درخیابان صدها راننده ی شخصی داری، اما مقصد همه یک مکان خالیست و بس...

    کمی که فکر کنی لرزه بر بدنت می افتد...

     

    دخترک!

    اینجا چشم ها گرسنه تر از معده هاست...

    سیراب شدن چشم ها خیال باطل است...

    از دید مردم این‌جا

    اگر زیبا باشی "هرزه ای" ...

    اگر خوش لباس باشی "فاحشه ای" ...

    اگر اجتماعی باشی "خرابی"...

    اگر سرد باشی لابد قیمتت بالاست!

    به هر حال تو خریدنی هستی خواه نرخ کم خواه نرخ زیاد!

     

    دخترک!

    این‌جا زن بودن دل شیر می‌خواهد...

    این‌جا باید "مرد" باشی تا بتوانی "زن" بمانی...


    Sam

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    مَن هم، مِن بَعد، مَن بَد...

    می‌ترسم از بعضی آدم‌ها

     

    ﺁﺩم‌هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﺖ دارند، ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ

     

    آدم‌هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺩ ﺩﻟﺖ ﻣﯽ‌ﻧﺸﯿﻨﻨﺪ، ﻓﺮﺩﺍ بی‌رحمانه ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ!

     

    آدم‌هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ، ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻗﻬﺮ و نامهربانیﺷﺎﻥ را!

     

    آدم‌هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺷﻨﺎﺱ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭ ﻣﺤﺒﺘﺖ

     

    آدم‌هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ‌ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ ﻣﯽ‌ﺑﺮﻧﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺨﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻨﺖ ﻣﯽ‌زنند.

     

     

    تا وقتی بد نشی نمی‌فهمن که چقد خوب بودی...

    پس من هم !!!

    ﻣِـــــــــــــــﻦ ﺑـَـــــــــﻌـــــﺪ...

    ﻣَــــــــــــــــــــﻦ ﺑـَــــــــــــــﺪ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه