۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گریه دار» ثبت شده است

او استکان چایی خود را نخورد و رفت

او استکان چایی خود را نخورد و رفت

بغض مرا به دست غزل‌ها سپرد و رفت


گفتم نرو ! بمان ! قسم‌ات می‌دهم ولی

تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت


گفتم که صد شمار بمان تا ببینم‌ات

یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت


گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با !

در بیت آخرین غزلم دست برد و رفت


یعنی به قدر چای هم ارزش …؟ نه بی‌خیال

او استکان چایی خود را نخورد و رفت


« حسین زحمتکش »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۹ فروردين ۹۵

    ناگهان آتش گرفت ...

    ناگهان دیدم سرم آتش گرفت

    سوختم خاکسترم آتش گرفت


    چشم وا کردم سکوتم آب شد

    چشم بستم بسترم آتش گرفت


    در زدم کس این قفس را وا نکرد

    پر زدم بال و پرم آتش گرفت


    از سرم خواب زمستانی پرید

    آب در چشم ترم آتش گرفت


    حرفی از نام تو آمد بر زبان

    دست هایم دفترم آتش گرفت


    « قیصر امین پور »

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۱ بهمن ۹۴

    باید گذشتن را بیاموزم دوباره

    باران که میبارد جدایی درد دارد …

    دل کندن از یک آشنایی درد دارد …


    هی شعرِ تر در خاطرم می آید اما

    آواز هم بی همنوایی درد دارد


    وقتی به زندان کسی خو کرده باشی

    بال و پرت، روز رهایی درد دارد !


    دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی …

    آشفتگی، سر به هوایی درد دارد


    تقصیر باران نیست این دیوانگی ها

    تنها شدن در هر هوایی درد دارد …


    باید گذشتن را بیاموزم دوباره

    هرچند می دانم جدایی درد دارد …


    «مجتبی شریفی»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۵ دی ۹۴

    خداحافظت عشقم...

    پسر: میشه بمونی؟؟؟

    دختر: نه ما که قبلا حرفامونو زدیم... بازشروع نکنااااا...

    پسر: باشه خب آخه من دوست دارم...

    دختر: خب منم دوست دارم

    پسر: خب پس اینکارا چیه؟ هااا؟

    دختر: گفتم که نمیشه


    پسر: آخه... باشه پس... مواظب خودت باش!

    دختر: باشه خب کاری نداری؟

    پسر: ...

    دختر: الو

    پسر: جانم بگو!

    دختر: گفتم حرفی نداری؟

    پسر: نه... تو خواسته ای نداری؟؟؟

    دختر: فقط یه چیز؛ اگه یه روز خواستی منو ببینی واسم گل رز آبی میاری؟؟؟

    پسر: چرا که نه...

    پسر: خداحافظت عشقم...

    دختر: نه یه دقه صب کن...

    پسر قطع کرد و نشنید...!

    دختر اشک از چشماش سرازیر شد.


    بعد از یه ماه دختر بخاطر سرطانش مرد!!!

    نامه ای که نوشته بود:

    سلام... ازم دلخوری؟ خب... نخواستم با دیدن غم هام درد بکشی!

    ناراحت نباش از دستم...

    لامصب زود قطع کردی نشد بت بگم خیلی دوست دارم...

    راستی گل رزهایی رو که قولشو دادی... هنوز سر قولت هستی دیگه؟؟؟

    پاشو بیا سر خاکم دیوونه تنهام...


    غافل از این که پسر همون روز خداحافظیشون خودکشی کرده...!!!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۸ مرداد ۹۴

    داستان صدای برادر

    بیش‌تر مردم در زندگی منبع الهامی دارند. شاید این منبع الهام صحبت با کسی باشد که به او احترام می‌گذارید یا شاید تجربه‌ای باشد.

    الهام هرچه باشد، سبب می‌شود دیدگاه شما از زندگی تغییر کند.

     

    من از خواهرم ویکی، که دختر مهربان و دلسوزی است الهام گرفتم. او به تحسین و تمجید و سوژه ی روزنامه ها شدن اهمیت نمی داد.

     

    او فقط به یک چیز فکر می کرد: عشقش را با کسانی که دوستشان داشت تقسیم می کرد، با خانواده و دوستانش.

     

    تابستان پیش از قبولی من در دانشگاه، پدرم به من تلفن کرد و گفت که ویکی در بیمارستان بستری است. سمت راست بدنش فلج شده بود. علائم ابتدایی نشان می داد که او دچار حمله ی عصبی شده است. اما آزمایش ها نشان می داد مسئله جدی تر است.

     

    غده‌ی بدخیمی باعث فلج شدن او شده بود. دکترش احتمال می‌داد که حداکثر تا سه ماه دیگر زنده بماند. یادم می آید به این فکر می کردم که چطور چنین چیزی ممکن است. روز قبل حال ویکی خوب بود. اکنون زندگی او در اوج جوانی داشت به پایان می رسید.

     

    پس از مدتی توانستم با این موضوع کنار بیایم، احساس کردم ویکی احتیاج به امید و دلگرمی دارد.

    او به کسی نیاز داشت که او را متقاعد کند که می تواند با این مشکل کنار بیاید. من مربی ویکی شدم. ما هر روز تصور می کردیم که غده کوچک تر می شود و فقط در مورد مسائل مثبت حرف می زدیم. من کاغذی به در اتاق بیمارستان او چسبانده بودم که روی آن نوشته بودم: «اگر افکار منفی دارید، آن ها را بیرون بگذارید.»

    می خواستم به ویکی کمک کنم با غده اش کنار بیاید.

     

    من و او با هم پیوندی بستیم که نام آن را ۵۰ _۵۰گذاشتیم.هر کدام از ما پنجاه درصد مبارزه را انجام می دادیم.

    ماه اوت فرا رسید و من باید سال اول دانشگاه را آغاز می کردم. نمی دانستم باید بروم یا نزد ویکی بمانم.به او گفتم ممکن است به دانشگاه نروم و او عصبانی شد و گفت که نگران نباشم، حال او خوب خواهد شد. ویکی بیمار روی تخت بیمارستان خوابیده بود و به من می گفت نگران نباشم. متوجه شدم اگر بمانم به این معنی است که او دارد می میرد و من نمی خواستم او چنین فکری کند. ویکی باید باور می کرد که می تواند با غده اش مبارزه کند. آن شب سخت ترین کار ترک کردن ویکی بود، زیرا دائم با خود فکر می کردم شاید آخرین باری باشد که او را می بینم. روزهایی که دانشگاه بودم، هرگز سهم پنجاه درصدی ام را فراموش نکردم. هر شب پیش از خواب با ویکی صحبت می کردم و آرزو می کردم کاش ویکی صدایم را می شنید.

    چند ماه گذشت و او هنوز طاقت آورده بود. روزی داشتم با دوستم حرف می زدم که او حال ویکی را از من پرسید. گفتم حال ویکی مدام بدتر می شود، اما هنوز مبارزه می کند. دوستم سوالی پرسید که مرا به فکر واداشت. او گفت: «فکر نمی کنی او هنوز ادامه می دهد، زیرا نمی خواهد تسلیم شود و تو را ناراحت کند؟»

    آیا ممکن است حق با او باشد؟ آیا خودخواهانه بود که ویکی را تشویق می کردم مبارزه کند؟ آن شب پیش از خواب به ویکی گفتم: «ویکی من می فهمم که تو خیلی زجر می کشی و شاید بخواهی مبارزه را متوقف کنی. اگر این طور است، من هم می‌خواهم تو همین کار را بکنی. ما نباختیم، چون تو هرگز تسلیم نشدی. اگر می خواهی به مکان بهتری بروی، من درکت می‌کنم. ما باز هم با هم خواهیم بود. دوستت دارم و همیشه در کنارت خواهم بود.»

     

    صبح روز بعد مادر تلفن زد و گفت که ویکی درگذشت.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه