پدری با پسری گفت به قهر:

که تو آدم نشوی جان پدر!


حیف از آن عمر که ای بی سر و پا

در پی تربیتت کردم سر


دل فرزند از این حرف شکست

بی‌خبر از پدرش کرد سفر


رنج بسیار کشید و پس از آن

زندگى گشت به کامش چو شکر


عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر


چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر


پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر


پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افکند به سراپای پدر


گفت: گفتی که تو آدم نشوی!

تو کنون حشمت و جاهم بنگر!


پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در


من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر


«جامی»


Sina Moradi