گویند:

دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوش‌حال شد و گوشه‌های دامن را گره زد و رفت!

در راه با پروردگار سخن می‌گفت:

( ای گشاینده گره‌های ناگشوده، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای )

در همین حال ناگهان گره‌ای از گره‌هایش باز شد و گندم‌ها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز!

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندم‌ها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه‌ها روی ظرفی از طلا ریخته‌اند!

ندا آمد که:

تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه

"مولانا"


Sina Moradi