با تواَم عشق قسم خوردهی پنهانیِ من
با تواَم بیخبر از حال و پریشانیِ من
با تواَم لعنتیِ خالی از احساس بفهم
بی قرارت شدهام شاعرهی خاص بفهم
لعنتی خستهام از دوری و بیتاب شدن
پای دلگیرترین خاطرهها آب شدن
لعنتی خستهام از حال بدم، زخم نزن
بی تو محکوم به حبس ابدم، زخم نزن
باورم کن که به چشمان تو معتاد منم
پادشاهی که به جنگ آمد و افتاد منم
قافیه باختم و شعر سرودم یعنی
به هر آن کس که تو را دید، حسودم یعنی ...
نفسم بندِ تو و درد مرا میخواند
بعدِ تو حسرت دنیا به دلم میماند ...
« پویا جمشیدی »