اومد چند ضربه به شیشه ماشین زد
با دست اشاره کردم بره پی کارش ...
یک دفعه نگاهم به قیافه اش افتاد
پسری با موهایِ فرفری و قیافه ای با مزه !
نا خود آگاه خنده ام گرفت .
گفت : " عمو جون پسر داری ؟ بیا واسش بادکنک بگیر . خیلی خوشحال میشه بخدا . هیچی مثل شاد کردن دل بچه نیست ! "
اینو با بغض گفت ...
دو تا خریدم . یکی رو دادم به خودش.
گفتم :" بیا اینم واسه خودت. تو هم بازی کن ... "
گفت : " عمو دستت درد نکنه . بادکنک زیاد دارم . من بابا ندارم ! "
چراغ سبز شد ...
در راه بادکنک را باد کردم ...
و من ترکیدم !