پادشاهی وزیری داشت که هر اتفاقی میافتاد میگفت: خیر است!!
روزی دست پادشاه در سنگلاخها گیر کرد و مجبور شدند انگشتش را قطع کنند، وزیر در صحنه حاضر بود گفت: خیر است!
پادشاه از درد به خود میپیچید، از رفتار وزیر عصبی شد، او را به زندان انداخت ...
۱ سال بعد پادشاه که برای شکار به کوه رفته بود، در دام قبیلهای گرفتار شد که بنا بر اعتقادات خود، هر سال ۱ نفر را که دینش با آنها مختلف بود، سر میبرند و لازمه اعدام آن شخص این بود که بدنش سالم باشد.
وقتی دیدند اسیر، یکی از انگشتانش قطع شده، وی را رها کردند.
آنجا بود که پادشاه به یاد حرف وزیر افتاد که زمان قطع انگشتش گفته بود: خیر است!
پادشاه دستور آزادی وزیر را داد
وقتی وزیر آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان او شنید، گفت: خیر است!
پادشاه گفت: دیگر چرا ؟؟؟
وزیر گفت: از این جهت خیر است که اگر مرا به زندان نینداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام میکردند...
چه زیادند خیرهایی که خدا پیش رومون میذاره و ما نمیدونیم و ناشکریم