مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر روز دعا می کرد: "خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود."
روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت و میخانه ویران شد. صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت: "تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی!"
امام جماعت گفت : "مگر دیوانه شدی! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود!"
پس هر دو به نزد قاضی رفتند. قاضی با شنیدن ماجرا گفت: "در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری!"
رونوشت از @sheereno