ماجرای قتل عام موشهای هانویی از نظر من خیلی آموزندهست. داستان مربوط به اواخر قرن نوزدهمه. شهر هانویی که الان پایتخت ویتنام هست، اون موقع مستعمرهی فرانسه بوده، و فرانسویها قصد داشتن زیرساختهای شهر رو ارتقا بدن، طوری که برازندهی یک مستعمرهی فرانسه باشه.
یکی از کارهای مهمی که انجام میشه، احداث شبکهی فاضلاب بوده که به تعدادی از مردم دسترسی به سرویسهای بهداشتی و توالت خصوصی میداده.
اینطور بوده که هم اشرافیون در کاخهاشون صاحب توالت شخصی میشن، هم مردم در محلههای پرجمعیت توالت عمومی داشتن.
مشکل از اینجا شروع میشه که این شبکهی فاضلاب خیلی سریع محل رشد و تکثیر موشهای موزی میشه که عامل بیماری هم بودن. بحران انقدر بزرگ میشه که بعد از مدتی، از توالتهای کاخهای اشرافی، موشهای بزرگ صحرایی بیرون میومدن و ... خوب، دردسر درست میکردن
خطر بزرگتر هم بیماری طاعون بود که بسیاری از این موشها حامل اون بودن و جان کل مردم شهر رو به خطر مینداختن.
خلاصه باید به حال این موشها یه فکری میشد. راه حل اول استعمارگرا استخدام گروهی از مردم محلی بود که کارشون پیدا کردن و کشتن این موشها بود. این گروهها بابت دستمزدی که میگرفتن، وارد شبکهی فاضلاب میشدن و تک تک موشها رو میکشتن. در هفته اول، روزی ۱۰۰۰ موش اینطوری کشته میشن.
بعد از مدتی، ۴۰۰۰ موش در روز. تا جایی که به ۲۰ هزار موش در روز هم میرسه. اما اینها در برابر تعداد بیشمار موشها رقم بزرگی نبودن و تاثیر محسوسی رو جمعیت موشها دیده نشد. خلاصه استعمارگرها به فکر راه حل جایگزین میافتن و نهایتا تصمیمی میگیرن که به فاجعه منجر میشه.
تصمیم جدید این بود که به جای اینکه به گروههای حرفهای پول بدن تا موشها رو بکشن، بیان برای هم موش مرده، به هر کسی که کشته باشدش، جایزه بدن.
جایزه برای هر موش مرده، یک سنت اعلام میشه. کافی بوده که دم موش مرده رو ازش جدا کنی تا بابت اون دم، یک سنت پول رو بگیری. ۱۰ دم = ۱۰ سنت
این تصمیم از هر لحاظ منطقی به نظر میرسیده:
مشارکت عمومی رو برای حل یک بحران عمومی جلب میکرده.
هر کس میتونسته در ساعت فراغت کمی پول به جیب بزنه.
و اینکه روحیهی کارآفرینی رو به جامعه معرفی میکرده.
این برنامه ابتدا کارساز هم میشه. موشها در مقیاس بیشمار کشته میشدن و سیلی از دم موش به سمت دفاتر شهری سرازیر میشه.
خلاصه همه فکر میکنن که مسئله دیگه حل شدهست و به زودی جمعیت موشها ریشه کن میشه.
ولی خوب، اینطور نمیشه.
مدتی که از شروع کشتار میگذره، موشهایی تو سطح شهر رصد میشن که دم نداشتن.
معلوم میشه که مردمی که موشها رو میکشتن و دمشون رو تحویل میدادن، الان دیگه اون دم ها محل درآمد و امرار معاششون شده و قصد ندارن منبع درآمدشون رو از دست بدن.
پس به جای اینکه موشها رو بکشن، فقط دمشون رو جدا میکردن، تا موش زنده بمونه و بتونه باز هم تولید مثل کنه.
کار به کارآفرینی هم کشیده میشه و مزرعههای موشداری در اطراف شهر احداث میشن که کارشون، تکثیر موش و فروختن دمشون به استعمارگرها بوده :))
این باعث میشه که جمعیت موشها انقدر زیاد بشه که طاعون هم تو شهر فراگیر بشه و حداقل ۲۵۰ نفر از مردم هم جانشون رو از دست بدن.
این از معروف ترین مثالهای پدیده ایه به نام «انگیزهی منحرف»: قانونی گذاشته میشه که هدف خوبی داره، و در نهایت منجر به نتیجهی عکس میشه.
مثال دیگهش، دیرینه شناسی بود که در قرن نوزده در سفر به چین، به هر کسی که یک تکه فسیل دایناسور براش پیدا کنه، جایزه میداد. مردم هم برای اینکه درآمدشون زیاد بشه، فسیلهایی که پیدا میکردن رو تکه تکه میکردن و بعد تحویل میدادن.
یا مثلا قرارداد ساخت راه آهنی که شرق و غرب آمریکا رو به هم متصل میکرد، بر اساس طول خط آهن بود. پیمانکار هم برای اینکه سودش رو بیشتر کنه، به خط آهن پیچ و خم میداد تا طولش بیشتر بشه.
مثال امروزی هم زیاد داره. مثلا بیمهی همگانی بزرگسالان آمریکا، بر اساس قیمت داروی تجویز شده به پزشک پول میده. پزشکا هم برای سود بیشتر، داروی گرون تر تجویز میکنن، حتی که ضرورتی نداشته باشه.
این قانون به «اثر کبرا» هم معروفه. که مربوط به زمانیه که انگلیسها برای کنترل جمعیت کبراهای دهلی برای هر کبرای مرده جایزه تعیین میکنن، و مردم دهلی هم به پرورش کبرا رو میارن
وقتی که از اثر کبرا آگاه هستی، مثال زیاد براش پیدا میکنی. از رفتار آدما گرفته تا مشوقهای اقتصادی. چه تو ایران، چه خارج. شاید مهم ترین اثرش اینه که این توهم که مشکلات رو صرفا با قانون و تهدید و تشویق میشه حل کرد، رو کنار میزاری و به فکر راههای اساسی و ریشهای میافتی.