۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

دگر راه ندارم

دلشکسته

در برکه‌ی خاموش دلم‌ ماه ندارم
جز ترک تو ای عشق دگر راه ندارم

انگار همه سوی دلم سنگ پراندَند...
انگار دگر راهی به جز چاه ندارم

دیوانه مَخوانید منِ سَر به هوا را ...
من توشه‌ای جز این سرِ گمراه ندارم

دیروز دلم خرمنی از عشق تو را داشت 
امروز به غیر از تَلی از کاه ندارم

هر کس به طریقی به دلم سنگ جفا زَد
در سینه‌ی خود جز غم جانکاه ندارم

#آشتیانی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برگرفته از @JanJiyarlr

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۶ بهمن ۹۸

    زرگر و غارنشین

    میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
    روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
    منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
    چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
    چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
    در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
    چون زرگر این را می بیند میگوید:
    ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند...

    و شعری از استاد سخن سعدی

    شنیدم زاهدی در کوهساری
    قناعت کرده از مردم به غاری
    بدو گفتم چرا در شهر نائی
    که از آزار غربت وا رهائی
    بگفت آنجا پریرویان نغزند
    چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند

     

    برگرفته از

    @ancient

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۵ بهمن ۹۸

    معامله با خدا

    مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟
    بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...
    در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز  در همان منطقه سکونت داشت  . 
    زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد  : 
    موز کیلویی دو هزار تومان و سیب  سه هزار تومان ..
    زن گفت : الحمدلله 
    و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..

    بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ..
    مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ... 
    وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...
    هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری 
    نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ..

    لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد💖

    پیامبر مهربانی باشیم

     

    برگرفته از
    @AjibJaleb_tn

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱ بهمن ۹۸
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه