۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

صدای تلفن

ساعت ۳ نصفه شب بود، صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد، پشت خط مادرش بود،

پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کرده ای؟

مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی، فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسرم.

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد،

صبح سراغ مادر رفت. وقتی داخل خانه شد، مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...


(هرگز دل کسی را نشکن)


Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    وقتی برگ ها می ریزند...

    کودکی مادرش را برد بیمارستان،

    دکتر گفت: مادرت می‌میرد!

    بچه گفت: کِی؟؟

    دکتر گفت: پاییز!!!

    بچه گفت: پاییز کِیه؟؟

    گفت وقتی که برگ ها می‌ریزند...

    بچه آمد خانه، نخ و سوزن برداشت رفت تا تمام برگ‌های شهر را به درختان بدوزد...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه