۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوتاه» ثبت شده است

حسرت به دل شدم ...

من قانعم شبانه به خوابی ببینمت

اما فقط بیا که حسابی ببینمت


حسرت به دل شدم، نگرانم شوی کمی

آن لحظه‌ای که در تب و تابی ببینمت


با من بگو چگونه تماشا کنم تو را؟

تنها به پشت شیشه قابی ببینمت؟


حالا کویر، مقصد من بی تو می‌شود

شاید تو را میان سرابی ببینمت


یک شب کنار برکه بیا، پشت پرده‌ی

مخدوش و پرتلاطمِ آبی ببینمت


لیلی قصه ای و مرا نیست چاره‌ای

جز لابه لای کهنه کتابی ببینمت


ای مرغ عشق من نکند لحظه ای، دمی

مقهورِ پنجه های عقابی ببینمت


از زیر پای من، تو بکش چهارپایه را!

تا پشت حلقه‌های طنابی ببینمت!!!


«سید تقی سیدی»


Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۰ دی ۹۴

    قهوه‌ی شور

    پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی‌اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد، تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد، در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد،  

    سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور، 

    اسم نمک که آمد دختر و  تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند، پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت قهوه شور میخوری؟


     پسر جواب داد بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود ، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم، 

    حالا دلتنگ خانه‌ی کودکی شده‌ام، قهوه شور مرا یاد کودکی‌ام می اندازد، 


     ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت، 


    پس از چهل سال عاشقانه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه‌ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:


    همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو دروغ گفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است، اگر بار دیگر به دنیا بازگردم و باز هم داشتن تو وابسته به خوردن قهوه شور باشد، تمام عمر شورترین قهوه دنیا را به خاطر چشمان پر از مهر و محبت تو خواهم خورد ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۴ دی ۹۴

    دوستان

    گر چه هر شب استکان بر استکانت می‌زنند

    هر چه تنهاتر شوی آتش به جانت می‌زنند...


    تا بریزی دردهایت را درونِ دایره

    جای هم‌دردی فقط زخمِ زبانت می‌زنند...


    عده ای از دوستی بویی نبردند و فقط

    نیش‌هاشان را به مغزِ استخوانت می‌زنند...


    زندگی را خشک - مثل زنده رودت - می‌کنند

    با تبر بر پایه های آشیانت می‌زنند...


    چون براشان جای استکبار را پُر کرده‌ای 

    با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند...


    پیش‌ترها مخفیانه بر زمینت می‌زدند

    تازگی‌ها آشکارا تازیانت می‌زنند...


    آه! قدری فرق کرده زخم خنجرهایشان

    دوستان هم  پا به پای دشمنانت می‌زنند...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۸ آذر ۹۴

    خودکار قرمز...

    ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﺴﺮﻭ ﭘﺮﻭﯾﺰ

    ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﺒﺮﯾﺰ


    ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻧﻘﺾ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺎﺳﯽ

    ﻭ ﺑﻌﺾ ﮔﻔﺘﻤﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ


    ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﯾﺶ، ﺍﺯ ﭘﯿﺶ

    ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺯﻥ ﺧﻮﯾﺶ


    ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ﺁﻣﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ

    ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﯾﺎ ﻧﺸﺎﻧﯽ


    ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﻨﺶ

    ﺑﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﻏﻞ ﻭ ﻏﺶ


    ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ

    ﺑﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺒﺎﺭ


    ﺗﻤﺎﻣﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﺯﻭﺭ ﺯﻭﺭﯼ‌ﺳﺖ

    ﺳﺮﺍﭘﺎﯾﺶ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﯾﺎﻭﻩ ﮔﻮﯾﯽ‌ﺳﺖ


    ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻣﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ

    ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻧﻮﯼ ﭘﺮ ﺩﺭﺩ


    ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺁﺑﯽ

    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﯼ ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﺘﺎﺑﯽ


    ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺸﻖ ﻣﻦ، ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟

    ﺑﮕﻮ ﺑﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺣﻮﺍﻟﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟


    ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﭙﺮﺳﯽ، ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻨﻮ

    ﻣﻼﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﺗﻮ


    ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺭﺍﺣﺘﻢ، ﮐﯿﻔﻮﺭ ﮐﯿﻔﻮﺭ

    ﺑﺴﺎﻁ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺟﻮﺭ ﻭﺍ ﺟﻮﺭ


    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺑﺎﺷﮕﺎﻩ ﺍﺳﺖ

    ﻏﺬﺍ، ﺁﺟﯿﻞ، ﻣﯿﻮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ


    ﮐﺘﮏ ﺑﺎ ﭼﻮﺏ ﯾﺎ ﺷﻼﻕ ﻭ ﺑﺎﻃﻮﻡ

    ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺷﺎﯾﻌﺎﺗﯽ ﻫﺴﺖ ﻣﻮﻫﻮﻡ


    ﻫﺮ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮔﻮﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﭼﻮﺏ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ

    ﺑﺪﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺷﺎﺧﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ


    ﮐﺠﺎ ﺗﻔﺘﯿﺶ ﻫﺎﯼ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺳﺖ؟

    ﮐﺠﺎ ﺳﻠﻮﻝ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ ﺳﺖ؟


    ﺩﺭ اینجا ﺑﺎﺯﺟﻮ ﺍﺻﻼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ

    ﺷﮑﻨﺠﻪ ﯾﺎ ﮐﺘﮏ ﻋﻤﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ


    ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺑﯿﺴﺖ اینجا

    ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﯿﺴﺖ اینجا


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ آذر ۹۴

    شعور و شهوت

    حتما حتما حتما با دقت تا آخرش بخونید خیلى عالیه 


    "جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست

    لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.

    او به دنبال دختری می‌گشت

    که چهره‌ی او را هرگز ندیده بود 

    اما قلبش را می شناخت

    دختری با یک گل سرخ.

    از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

    از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.

    اما نه شیفته‌ی کلمات کتاب !!! بلکه شیفته‌ی یادداشت‌هایی با مداد، که در حاشیه‌ی صفحات آن به چشم می‌خورد.

    دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین 

    و باطنی ژرف داشت.

    در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: 

    “دوشیزه هالیس می نل"

    با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

    ” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. 

    روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

    در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

    هر نامه همچون دانه ای بود 

    که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد 

    و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. 

     جان درخواست عکس کرد،

    ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد. 

    به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. 

    ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید 

    آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 

    ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. 

    هالیس نوشته بود : 

    " تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ." 

    بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت 

    که قلبش را سخت دوست می داشت 

    اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

    ادامه ی ماجرا را از زبان خود " جان " بشنوید: 

    زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد،

    بلند قامت و خوش اندام

    موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا ، 

    کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود.

    چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود

    و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست 

    که جان گرفته باشد

    من بی اراده به سمت او قدم برداشتم ،

    کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را 

    بر روی کلاهش ندارد. 

    اندکی به او نزدیک شدم . 

    لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد

    اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟" 

    بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و

    در این حال میس هالیس را دیدم. 

    تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود 

    زنی حدودا ۵۰ ساله ..

    با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. 

    اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

    دختر سبز پوش از من دور می شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.

    از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود 

    به ماندن دعوتم می کرد. 

    او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید.

    و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.

    دیگر به خود تردید راه ندادم. 

    با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم 

    و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.

    از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

    اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.

    دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. 

    به نشانه ی احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. 

    با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم 

    از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.

    من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. 

    از ملاقات شما بسیار خوشحالم 

    ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

    چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد

    و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!

    ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت 

    و هم اکنون از کنار ما گذشت..

    از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم 

    و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که

    او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.

    او گفت که این فقط یک امتحان است

    ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،

    ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،

    ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ....

    ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ غلبه ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،

    ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۵ آذر ۹۴

    قاچاقچی

    در برنامه ریزی و بررسی هایی که توسط مدیران انجام می شود باید مراقب باشند که نکات اصلی و فرعی با هم جابه جا نشوند. به داستان عبرت آموز زیر توجه کنید:


    مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن »


    مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.


    هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.....


    این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.


    یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!


    بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۷ آبان ۹۴

    شعری زیبا از شهریار

    ای صبا با تو چه گفتند

    که خاموش شدی ،


    چه شرابی به تو دادند

    که مدهوش شدی ،


    تو که آتشکده عشق و محبت بودی

    چه بلا رفت که

    خاکستر و خاموش شدی ،


    تو به صد نغمه ٬ زبان بودی و

    دل‌ها همه گوش ،

    چه شنفتی که زبان بستی و

    خود گوش شدی ،


    خلق را گرچه وفا نیست

    ولیکن گل من ؛

    نه گمان دار که رفتی و 

    فراموش شدی ...!


    " شهریار "


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۷ مهر ۹۴

    باز من تنها شدم...

    شهر را آدم به آدم در پى‌ات جویا شدم

    تا که یک شب دیدمت، دل باختم، رسوا شدم


    با نگاهى ساده قلبم را گرفتى، خوب من!

    فکر مى‌کردم که من عاشق نمى... اما شدم!


    مثل یک پروانه در شمع نگاهت سال‌ها

    سوختم، اما عزیزم! با نگاه تو من معنا شدم!


    گفته بودى در کنارت تا ابد هستم اى خوب من!

    باز رفتى، باز ماندم، باز من تنها شدم!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۴ شهریور ۹۴

    حکایت - گره گشا

    گویند:

    دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوش‌حال شد و گوشه‌های دامن را گره زد و رفت!

    در راه با پروردگار سخن می‌گفت:

    ( ای گشاینده گره‌های ناگشوده، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای )

    در همین حال ناگهان گره‌ای از گره‌هایش باز شد و گندم‌ها به زمین ریخت!

    او با ناراحتی گفت:

    من تو را کی گفتم ای یار عزیز

    کاین گره بگشای و گندم را بریز!

    آن گره را چون نیارستی گشود

    این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

    نشست تا گندم‌ها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه‌ها روی ظرفی از طلا ریخته‌اند!

    ندا آمد که:

    تو مبین اندر درختی یا به چاه

    تو مرا بین که منم مفتاح راه

    "مولانا"


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۸ شهریور ۹۴

    شعری کوتاه و زیبا - آموختیم

    ما ز هر صاحب دلی یک رشته فن آموختیم

    عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم

    گریه از مرغ سحر، خودسوزی از پروانه‌ها

    صد سرا ویرانه شد، تا ساختن آموختیم...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۴ شهریور ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه