دوران دانشآموزی یه مربی پرورشی داشتیم که بزرگوار اصلا اعتقادی به عفت کلام نداشت، نمیدونم الان اوضاع چجوریه ولی زمان ما ظاهرا شرح وظایف خاصی برای مربی پرورشی دیده نشده بود. به همین دلیل به نظر میومد برای اینکه بیکار نباشن، به اقتضای شرایط مدرسه، سرشون رو یه جایی گرم می کردن و یه سری وظایف براشون می ساختن، مثلا یکی میزد تو کارهای هنری. گروه سرود و تئاتر تشکیل میداد. یکی عشقش برگزاری انواع و اقسام مسابقه فرهنگی بود. یکی حوصله این قرتیبازیها رو نداشت و یه جورایی میشد وردست مدیر و ناظم مدرسه. خلاصه برای هر کدوم یه کاری اون گوشه کنارا دست و پا می کردن.
یه دونه مربی پرورشی هم ما داشتیم که بهش گفته بودن تو فقط فحش بده. الحق و الانصاف هم این وظیفه رو به نحو احسن انجام میداد. یه چهره خاصی داشت. قیافهاش یه جوری بود که انگار همیشه داره بهت میگه «خدا لعنتت کنه. حیوون پلشت پست فطرت!».
برنامهاش به این صورت بود که صبح سر صف، یه ربع 20 دقیقه فحش میداد و بعد میکروفون رو خاموش میکرد. اگه فکر کردید همینجا کار تموم میشد، باید بگم زهی خیال باطل. میکروفون رو خاموش میکرد که همسایهها صداش رو نشنون (عمق فاجعه رو درک کنین) و شروع میکرد به داد زدن. در اینجا پروسه وارد مرحله دوم میشد و غلظت فحشها ارتقا پیدا میکرد. مرحله سوم دقیقا پس از مراسم صبحگاهی آغاز میشد و تا پایان ساعت مدرسه ادامه داشت، تو این مرحله فحشها دیگه جنبه عمومی نداشت و به صورت «مخاطب خاص» و «فیس تو فیس» عرضه میشد.
پس از چند مدت اتفاق عجیبی افتاد. با وجود اینکه تغییر خاصی در ساختار فحشها ایجاد نشده بود ولی اون اثرگذاری سابق رو نداشت. برامون طبیعی شده بود. معلم پرورشی هر روز بالا تا پایینمون رو به فحش میکشید ولی ما دیگه حس نمیکردیم.
آقای مربی خیلی نگران و ناراحت بود. احساس میکرد راه رو اشتباه رفته. تصمیم گرفت یه تحول بزرگ در خودش ایجاد کنه. چندین جلسه مدیریت بحران با مدیر و ناظم برگزار کرد و در نهایت راه حل خروج از این وضعیت رو پیدا کرد.
برنامه به این صورت بود که توان آقای مربی بین فحش و کتک تقسیم میشد و در نهایت با یه شیب ملایم، سهم کتک به 95 درصد میرسید.
بعد از اینکه پروسه طبق برنامهریزیها پیش رفت و به وضعیت استیبل نهایی رسید، خیلی طبیعی بود که مثلا یه روز درِکلاس رو باز کنی و ناگهان آقای مربی، بروسلیوار با حرکت پامرغی بیاد تو صورتت، در اون دوران هر روز افقهای جدیدی از هنرهای رزمی به رومون گشوده میشد. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه مجددا اتفاق عجیبی افتاد. اینبار هم پس از مدتی به وضعیت عادت کرده بودیم. صبح به این نیت از خونه میومدیم بیرون که کتک بخوریم. آقای مربی پرورشی تمام کاتاهای کمربند مشکی کیوکوشین رو رومون پیاده میکرد ولی ما دیگه چیزی حس نمیکردیم.
بگذریم. این داستان رو تعریف کردم تا به یه موضوع دردناک اشاره کنم. تا چند سال پیش وقتی یه خبر از اختلاس و تخلف میومد، جامعه در هالهای از بهت فرو میرفت. تو تاکسی و سلمونی در موردش بحث بود. شبکههای اجتماعی میترکید. اما مثل اینکه اوضاع عوض شده، همین هفته پیش خبر اومد که یه عزیزی ۱۰۰میلیارد تومن اختلاس کرده و پس از لو رفتن، با یه حرکت سرعتی، ظرف سه ساعت از کشور خارج شده. خیلیها اصلا نفهمیدن. تو تاکسی و سلمونی حرفی ازش نبود. کاربرای شبکههای اجتماعی آنچنان بهش توجه نکردند. انگار جامعه دیگه این دردها رو حس نمیکنه. براش طبیعی شده. به جامعه میگن: «شنیدی یه نفر اختلاس کرده، چند هکتار هم زمین خورده؟». جامعه میگه: «کوه بخور». طرف به جامعه میگه: «ادب داشته باش بیتربیت!» جامعه میگه: «ادب چیه؟ میگم اون اختلاس و زمین خواری کرده، تو هم کوهخواری کن. دوست نداری، برو جنگلخواری کن. نخواستی برو دریاخواری کن. خلاصه یه چیزی بخور. وقت من رو هم نگیر».
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
علیرضا مصلحی | بی قانون
برگرفته از @Dastanbighanoon