آقاجون که مرد، عزیز سینی شوید رو میذاشت رو ایوون جلوش و پاشو دراز میکرد و سرگرم تمیز کردنش میشد...
اخماش میرفت تو هم...
چندبار صداش میزدی حواسش بهت نبود!
با خودش حرف میزد، متوجه نمیشد اومدی! متوجه نمیشد رفتی...
وقتی میپرسیدی عزیز چی شده؟
میگفت: هیچی ...
عزیز تو باغ هم که بود تو فکر بود،
دست و دلش به کار نبود...
دیگه ایوون رو جارو نمیکشید...
دیگه موهاش رو رنگ نمیذاشت...
دست و پاهاش حنایی نبود...
تو غذا هاش مو پیدا میشد.
امروز که عزیز مرده بود و کنار آقاجون خاکش کردیم ، خیره بودم به قبرش
یک دفعه داداش پرسید : چیه؟ تو فکری؟
گفتم: آره، دارم به این فکر میکنم که عزیزو آوردیم پیش هیچی دفن کردیم.
👤حامد رجب پور
برگرفته از کاف