آن روز توی مدرسه، یک برگه امتحانی گذاشتند روی میز و گفتند: «توش هر آرزویی دارید بنویسید.» نگاه کردم به برگهی امین چهارچشم که داشت تند و تند مینوشت. دستم را آوردم بالا و پرسیدم: «آقا اجازه؟ یعنی ما چه آرزوهایی میتونیم بکنیم؟» گفت: «هر چی که دلت میخواد.» گفتم: «اینطوری که همه میفهمن ما چی دلمون میخواد.» گفت: «نترس کسی نمیفهمه.» گفتم: «اگه قراره کسی نفهمه پس واسه چی باید بنویسیم؟»
آمد بالا سرم و گوشم را کشید. گفتم: «غلط کردم آقا. مینویسم.» و بعد به این فکر کردم که واقعن دلم چی میخواهد؟ اولش خواستم بنویسم ساعت مچیِ ماشین حساب دار، بعد نگاهم افتاد به تراش بزرگ و رومیزی احسانی. خواستم آن را بنویسم که یادم افتاد محمد رضا، کومودور دارد. داشتم خل میشدم. دوباره دستم را آوردم بالا. آقا معلم گفت: «برزگر سوال بپرسی، شهیدت میکنم.»
میخواستم ازش بپرسم که باید فقط یک آرزو بنویسیم یا چند تا هم میشود؟ بعد پیش خودم گفتم اگر چند تا آرزو بنویسم شاید بابا دعوام کند. مثل آن شب که سر مامان داد میکشید: «چرا چند تا لباس خریدی برای بچهها. فکر من بدبخت نیستی؟»
آدم بزرگها اینطوریند. فرق بین خوشبختی و بدبختیشان چند تا لباس است. مامان فقط گریه میکرد و لباسها را توی بغلش مچاله کرده بود. زنگ که خورد، من هنوز هیچچی ننوشته بودم. بچهها دویدند جلوی در، بعضیهاشان پریدند تو سرویس و بعضیها سوار دوچرخههایشان شدند. من مثل هیچ کدامشان نبودم. باید میرفتم تو ایستگاه امین حضور مینشستم توی آفتاب. منتظر اتوبوس.
آقا معلم خواست برگه را از زیر دستم بکشد. گفتم: «آقا تو رو خدا. الان مینویسم» و روی اولین خط برگه نوشتم: "آرزو دارم یک دوچرخه داشته باشم تا مسیر خانه و مدرسه را راحت بروم و بیایم." همین یک خط الم شنگه شد. آدم بزرگها اینطوریند. اولش میگویند کسی نمیفهمد. بعد خودشان با هم جلسه میگذارند و برگه را نشان همه میدهند. نشان همه معلمها و آقای ناظم و آقای مدیر و آخرش بابای آدم را میآورند مدرسه و سکه یک پولش میکنند. این را وقتی فهمیدم که بابا توی خانه دنبالم میدوید و کمربندش را تکان میداد. حسابی که سیاه و کبودم کرد، نشست یک گوشه و بُغ کرد. مامان هم عین مار به خودش میپیچید...
مرتضی برزگر / گوجه ربی
رونوشت از jomelat_Nab