۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

آرزوی من

آن روز توی مدرسه، یک برگه امتحانی گذاشتند روی میز و گفتند: «توش هر آرزویی دارید بنویسید.» نگاه کردم به برگه‌ی امین چهارچشم که داشت تند و تند می‌نوشت. دستم را آوردم بالا و پرسیدم: «آقا اجازه؟ یعنی ما چه آرزوهایی می‌تونیم بکنیم؟» گفت: «هر چی که دلت می‌خواد.» گفتم: «اینطوری که همه می‌فهمن ما چی دلمون می‌خواد.» گفت: «نترس کسی نمی‌فهمه.» گفتم: «اگه قراره کسی نفهمه پس واسه چی باید بنویسیم؟»

آمد بالا سرم و گوشم را کشید. گفتم: «غلط کردم آقا. می‌نویسم.» و بعد به این فکر کردم که واقعن دلم چی می‌خواهد؟ اولش خواستم بنویسم ساعت مچیِ ماشین حساب دار، بعد نگاهم افتاد به تراش بزرگ و رومیزی احسانی. خواستم آن را بنویسم که یادم افتاد محمد رضا، کومودور دارد. داشتم خل می‌شدم. دوباره دستم را آوردم بالا. آقا معلم گفت: «برزگر سوال بپرسی، شهیدت می‌کنم.» 

می‌خواستم ازش بپرسم که باید فقط یک آرزو بنویسیم یا چند تا هم می‌شود؟ بعد پیش خودم گفتم اگر چند تا آرزو بنویسم شاید بابا دعوام کند. مثل آن شب که سر مامان داد می‌کشید: «چرا چند تا لباس خریدی برای بچه‌ها. فکر من بدبخت نیستی؟» 

آدم بزرگ‌ها اینطوریند. فرق بین خوشبختی و بدبختی‌شان چند تا لباس است. مامان فقط گریه می‌کرد و لباس‌ها را توی بغلش مچاله کرده بود. زنگ که خورد، من هنوز هیچ‌چی ننوشته بودم. بچه‌ها دویدند جلوی در، بعضی‌هاشان پریدند تو سرویس و بعضی‌ها سوار دوچرخه‌هایشان شدند. من مثل هیچ کدامشان نبودم. باید می‌رفتم تو ایستگاه امین حضور می‌نشستم توی آفتاب. منتظر اتوبوس. 

آقا معلم خواست برگه را از زیر دستم بکشد. گفتم: «آقا تو رو خدا. الان می‌نویسم» و روی اولین خط برگه نوشتم: "آرزو دارم یک دوچرخه داشته باشم تا مسیر خانه و مدرسه را راحت بروم و بیایم." همین یک خط الم شنگه شد. آدم بزرگ‌ها اینطوریند. اولش می‌گویند کسی نمی‌فهمد. بعد خودشان با هم جلسه می‌گذارند و برگه را نشان همه می‌دهند. نشان همه معلم‌ها و آقای ناظم و آقای مدیر و آخرش بابای آدم را می‌آورند مدرسه و سکه یک پولش می‌کنند. این را وقتی فهمیدم که بابا توی خانه دنبالم می‌دوید و کمربندش را تکان می‌داد. حسابی که سیاه و کبودم کرد، نشست یک گوشه و بُغ کرد. مامان هم عین مار به خودش می‌پیچید...

 

مرتضی برزگر / گوجه ربی

رونوشت از jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱

    من خرم؟

    یاد اون بچه دوستم میوفتم که؛ توو مدرسه رو کیفش نوشتن «خر» با غم و اندوه و بغض اومده خونه؛ مامانش گفته عیب نداره کیفت رو برات با صابون تمیز می‌کنیم. گفته کیف رو ول کن، من خرم؟؟ من که اینقدر با همه مهربونم!
    حکایت مواجهه من با آدم‌هاییه که یهو ازشون عجیب‌ترین بی‌مهری‌ها رو می‌بینم!

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

    بخشندگی

    دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث کشی. 

    گفتن 40 تومن من هم چونه زدم شد 30 تومن...

    بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا 10 تومنی دادم بهشون.

    یکی از کارگرا 10 تومن برداشت و 20 تومن داد به اون یکی.

    گفتم مگر شریک نیستید؟

    گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره.

    من هم برای این طبع بلندش دوباره 10 تومن بهش دادم 

    تشکر کرد و دوباره 5 تومن داد به اون یکی و رفتن

    داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم

    اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم

     

    بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی...

     

    «همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن»

    «پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»

    «باسواد شدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت..»

    «همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن»

    زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت...

     

    برداشت از @qazvin_abad

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۳ دی ۹۹

    سیب

    تو به من خندیدی و نمی دانستی

    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

    باغبان از پی من تند دوید

    سیب را دست تو دید

    غضب آلود به من کرد نگاه

    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

    و تو رفتی و هنوز،

    سالهاست که در گوش من آرام آرام

    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

    ( حمید مصدق )


    من به تو خندیدم

    چون که می دانستم

    تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

    پدرم از پی تو تند دوید

    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

    پدر پیر من است

    من به تو خندیدم

    تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

    بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

    دل من گفت: برو

    چون که نمی خواست به خاطر بسپرد گریه تلخ تو را...

    و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

    حیرت و بغض تو تکرار کنان

    می دهد آزارم

    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

    که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

    ( فروغ فرخزاد )


    او به تو خندید و تو نمی‌دانستی
    این که او می‌داند
    تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
    از پی‌ات تند دویدم
    سیب را دست دخترکم من دیدم
    غضب‌آلود نگاهت کردم
    بر دلت بغض دوید
    بغض ِ چشمت را دید
    دل و دستش لرزید
    سیب دندان‌زده از دست ِ دل افتاد به خاک
    و در آن دم فهمیدم
    آنچه تو دزدیدی سیب نبود
    دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
    ناگهان رفت و هنوز
    سال‌هاست که در چشم من آرام آرام
    هجر تلخ دل و دلدار تکرارکنان
    می‌دهد آزارم
    چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم
    می‌دهد دشنامم
    کاش آن روز در آن باغ نبودم هرگز
    و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
    که خدای عالم
    ز چه رو در همه باغچه‌ها سیب نکاشت؟

    ( مسعود قلیمرادی )


    دخترک خندید و
    پسرک ماتش برد
    که به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه، سیب را دزدیده
    باغبان از پی او تند دوید
    به خیالش می‌خواست
    حرمت باغچه و دختر کم‌سالش را
    از پسر پس گیرد
    غضب‌آلود به او غیظی کرد
    این وسط من بودم
    سیب دندان‌زده‌ای که روی خاک افتادم
    من که پیغمبر عشقی معصوم
    بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
    و لب و دندانِ
    تشنه‌ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
    و به خاک افتادم
    چون رسولی ناکام
    هر دو را بغض ربود
    دخترک رفت ولی زیر لب این را می‌گفت
    او یقیناً پی معشوق خودش می‌آید
    پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
    مطمئناً که پشیمان شده بر می‌گردد
    سال‌هاست که پوسیده ام آرام آرام
    عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
    جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم
    همه اندیشه‌کنان غرق در این پندارند
    این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

    ( جواد نوروزی )

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹

    قوز بالا قوز

    شبى مهتابی مردی صاحب قوز از خواب برخواست. گمان کرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. از سر آتشدان حمام که گذشت صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و به داخل رفت.
    وارد گرمخانه که شد جماعتی را دید در حال رقص و بزنم و پایکوبى. او نیز بنا کرد به آواز خواندن و رقص و شادى.
    در حال رقص چشمش به پاهاى جماعت رقصنده افتاد و متوجه سم آن ها شد و پى برد که این جماعت از اجنه هستند. گرچه بسیار ترسید اما خود را به خدا سپرد و به روی آنها نیز نیاورد.
    از ما بهتران نیز که در شادى و بزم بودند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند. 

    فردای آن روز رفیق قوزى خوشبخت که او نیز قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: چه کردی که قوزت صاف شد؟
    او هم ماوقع آن شب را شرح داد. 

    چند شب گذشت و رفیق به حمام رفت.
    گرمخانه را دید که اجنه آنجا جمع شده‌اند. گمان کرد همین که برقصد از اجنه نیز شاد شده و قوزش را برمیدارند. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، جنیان که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و قوزى بالاى قوز این بینوا افزودند. 

    آن وقت بود که فهمید چه خطا و قیاس بى موردى کرد و کارى نابجا انجام داده و گفت:
    ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد...

    @ancient ™

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹

    دزد کفش

    🔺اندکی درنگ!

     

    🔹مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...

    کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.

     

    طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.

    یکی از اون دو نفر گفت: 

    طلاها را بزاریم پشت منبر ،

    اون یکی گفت: نه !

     اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. 

     

    گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم 

    اگه بیدار باشه معلوم میشه.

    مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، 

    خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.

    گفتند پس خوابه طلاها رو بذاریم پشت منبر...!

     

    🔹بعد از رفتن آن دو مرد، 

    مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو  بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری

    کفشهایش را بدزدند...!

     

    🔺و این گونه است که انسان خیلی وقت‌ها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست می‌دهد از جمله زمان و فرصت‌ها!

    چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باش...

     

    @qazvin_abad

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۵ فروردين ۹۹

    داستان کوتاه در مورد همدردی

    📌 رفیقم میگفت : ۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز، رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم. صندلی جلوم زن و  شوهری بودند که یه بچه تپل و شیرین ۳ یا ۴ ساله  داشتند. اتوبوس راه افتاد، ۱۶ ساعت راه بود. طی راه؛ بچه تپل و شیرین که صندلی جلو بود هی بسمت من نگاه میکرد و میخندید.چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید. دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش. تو دالی بازی؛ یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم،بچه  کمی خندید.

    📌 کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین بالاخره کاکائو رو خورد. دیدم پدر مادرش خوشحالن،گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن! خلاصه ۳ تا کاکائو رو کم کم از دست بچه یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید. مدتی بعد خسته شدم، چشمم رو بستم و به صندلی تکیه دادم که یهو ای واییییی ... مُردم از دل پیچه. دل و روده ام اومد تو دهنم...سرگیجه داشتم...داشتم میترکیدم.

    📌 دویدم رفتم جلو به راننده وضعیت اورژانسی خودم رو گفتم. راننده با غرغر تو یه کافه وایساد. عین سوپرمن پریدم رفتم دستشویی، رفع حاجت کردم و برگشتم از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی. اتوبوس راه افتاد هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درد دل شروع شد، طوری شده بود که صندلی جلوی خودم رو گاز میگرفتم، از درد میخواستم داد بزنم‌ چه دل پیچه وحشتناکی... تموم بدنم را میکشیدند...مُردم خدا.... دویدم پیش راننده و با عز و التماس وضعیتم رو گفتم.راننده اومد اعتراض کنه با صدای عحیبی که ازم در شد زد بغل گفت: بدو داداش! پریدم بیرون، دقایقی بعد برگشتم اتوبوس و تشکر کردم...

     📌 نشستم رو صندلی اما از درد داشتم میمردم، دهنم خشک بود، چشام سیاهی میرفت، رفتم روی صندلی نشستم. گفتم چرا اینجوری شدم،غذای فاسد که نخورده بودم. دیدم دست بچه باز کاکائو هست، از پدر بچه پرسیدم : بچه تون کاکائو خیلی میخوره؟ پدرش گفت: نه کاکائو براش بده، اومدم بپرسم پس چرا کاکائو بهش میدی که مادرش گفت : حقیقت بچمون یبوست داره! روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ولی بی فایده بوده!

    📌 من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد،میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم.رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین. مونده بودم بین درد و خجالت، یه فکری کردم. برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُبس هستم، میشه بمن هم کاکائو بدید..؟  سه تا کاکائو مسهلی گرفتم، رفتم پیش راننده عصبی  و با ترس و خنده گفتم : عزیز چرا داد میزنی؛ نوکرتم؛ فداتم؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست. معذرت میخوام بیا دهنتو شیرین کن‌..  راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت : ایول؛ دمت گرم؛ بامرامی؛ آخر مردای عالمی!

    📌 خلاصه؛ ۳ تا کاکائو رو کردم تو دهنش، رفتم سر جام نشستم. از درد عین مار به خودم پیچیدم، ۱۰ دقیقه نشده بود راننده صدام کرد گفت : داداش؛ جون بچت بگو چی بخورد من دادی، ترکیدم! داستان کاکائو و بچه را براش گفتم. راننده زد بغل جاده،گفت بریم پایین. خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار میگفت: بریم رفیق. مسافرها هم  اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت : پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و  نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره... ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده می کردند. 

    📌 برای انجام هر کاری؛ مسئولش باید همدرد باشه تا حس کنه طرف چی میکشه! 

    برگرفته از کانال روشنفکران
    #شعرومتن

    @AR_NOSRATI

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۵ اسفند ۹۸

    شرایط استخدام

    مدیر حراست ما نظر لطفی به من داره. بهم گفت:" فلانی یک جوان خوب سراغ نداری ؟ میخواهیم یکنفر رو استخدام کنیم"

    بهش گفتم :"  یک جوان خوب و امین  می شناسم. خیلی خوش اخلاق و سلامت است. انسان معتقدی است ولی با همه فکری میسازد و خیلی به مردم سخت نمیگیرد. اما به ظاهرش خیلی میرسد. موهایش را بلند میگذارد و روغن میزند و تقریبا نیمی از درآمدش را صرف عطر میکند. و البته دو نفر از عموهایش از معاندین اسلام هستند"

    خندید و گفت:" بابا این که میگی وضعش خیلی خرابه. اصلا با ما و شرایطمون سازگار نیست. اینجا همه بچه هیئتی و مسلمون و انقلابی هستند. اصلا نمیشه  نزدیک اداره ما هم بیاد"

    بهش گفتم :" اینهایی که من گفتم مشخصات  پیامبر اسلام بود"

    هر دو نفر ساکت شدیم و دیگه صحبتی نکردیم...

    برگرفته از Okay

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ اسفند ۹۸

    هیچی

    آقاجون که مرد، عزیز سینی شوید رو میذاشت رو ایوون جلوش و پاشو دراز میکرد و سرگرم تمیز کردنش میشد...

    اخماش میرفت تو هم...
    چندبار صداش میزدی حواسش بهت نبود!
    با خودش حرف میزد، متوجه نمیشد اومدی! متوجه نمیشد رفتی...

    وقتی میپرسیدی عزیز چی شده؟
    میگفت: هیچی ...
    عزیز تو باغ هم که بود تو فکر بود،
    دست و دلش به کار نبود...
    دیگه ایوون رو جارو نمیکشید...
    دیگه موهاش رو رنگ نمیذاشت...
    دست و پاهاش حنایی نبود...
    تو غذا هاش مو پیدا میشد.
    امروز که عزیز مرده بود و کنار آقاجون خاکش کردیم ، خیره بودم به قبرش
    یک دفعه داداش پرسید : چیه؟ تو فکری؟
    گفتم: آره، دارم به این فکر میکنم که عزیزو آوردیم پیش هیچی دفن کردیم.

    👤حامد رجب پور
    برگرفته از کاف

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۳ آذر ۹۸

    عشق و قدرشناسی

    سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد.

    به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. 

    هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت. از سوراخی مخفی وارد شده بود که راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی دانم چه کار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود. اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود.

    در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفته. هرشب...!

    من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش، مرا در خود خرد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود.

    برگرفته از @AjibJaleb

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۹ آذر ۹۸
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه