گاهی مجبوری دلی را بشکنی
شاید برای صلاح خودش
مجبوری، مجبور
ولی
هرگز اعتماد کسی نسبت به خودت را نشکن
اعتمادی که شکسته شد،
خدا هم پادرمیانی کند، هرگز دوباره
مثل گذشته پیوند نخواهد خورد.
گاهی مجبوری دلی را بشکنی
شاید برای صلاح خودش
مجبوری، مجبور
ولی
هرگز اعتماد کسی نسبت به خودت را نشکن
اعتمادی که شکسته شد،
خدا هم پادرمیانی کند، هرگز دوباره
مثل گذشته پیوند نخواهد خورد.
مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.
او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت، از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.
سپس روی صندلی نشست، کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.
یک سال از نابینا شدن سوزان، ۳۴ ساله، می گذشت. او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه، بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی، خشم، ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.
زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اما حال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد. او با قلبی آکنده از خشم، عاجزانه با خود می گفت: «چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟ اما هر چه فریاد می زد، گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت، حقیقت تلخ عوض نمی شد، بینایی او بر گشت پذیر نبود.»
سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت، اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود. به پایان رساندن روزها، تمرینی پر از خستگی و کسالت بود. تنها عاملی که او را وابسته می کرد، شوهرش مارک بود. مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.
هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد، مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد. بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند. او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود، اما او می دانست که این نبرد، حساس ترین نبردی است که تا به حال تجربه کرده است.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد. اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟ او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت، اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت. با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.
در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت. به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست، چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت. بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود. اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.
سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟ پیش بینی مارک درست بود. سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد. او با تلخی پاسخ داد: «من نابینا هستم! چگونه دریابم به کجا می روم؟ حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»
قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند. او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد از ظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند. مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد. دقیقا همان کار را هم کرد.
دو هفته ی کامل، مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آن جا همراهی می کرد. او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند، به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.
او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد. او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداند حتی در روزهایی که چندان سرحال نبود، یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.
هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت. این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.
مارک به سوزان ایمان داشت. به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت، ایمان داشت. او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند. صبح دوشنبه فرا رسید. او قبل از این که خانه را ترک کند، دست هایش را به دور گردن مارک انداخت. کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود، شوهرش و بهترین دوستش بود. چشم های سوزان به خاطر وفاداری، صبر و عشق مارک پر از اشک شد.
با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند. دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه،…. هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد. سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود. او موفق شده بود! او به تنهایی به محل کار خود می رفت.
صبح روز جمعه، سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد. هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت: «خدایا! چقدر به تو غبطه می خورم.»
سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟
کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»
راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»
سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»
راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته، هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستاد و پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد. بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود. سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد. شما واقعا زن خوشبختی هستید.
اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد. اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود. سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت! چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد...
فرهنگ یعنی: بدون اجازه کسی از او فیلم و عکس نگیریم.
فرهنگ یعنی: میزان درآمد و حقوق دیگران به ما ربطی ندارد.
فرهنگ یعنی: کسی تو گوشی خود عکسی به ما نشان داد، عکس های قبلی و بعدیش را نبینیم.
فرهنگ یعنی: تا در جمعی نشستی سریع دو تا اصطلاحی را که در یک کتاب خوانده ای ، به رخ دیگران نکشی.
فرهنگ یعنی: خودت را صاحب نظر ندانی تا رسیدی به کسی در مورد مدل مو و رنگ مو آرایشش و چاقی و لاغری او نظر دهی.
فرهنگ یعنی: لهجه و فرهنگ دیگران را مسخره نکنیم.
فرهنگ یعنی: تا از خونه کسی بیرون آمدیم و در را بستیم، شروع نکنیم به بدگویی و غیبت از میزبان.
فرهنگ یعنی: دوست هایت را مقابل جنس مخالف ضایع نکنی.
فرهنگ یعنی: از چشمی درب خانه مان رفت و آمد همسایه ها را چک نکنیم.
فرهنگ یعنی: تا کسی برایمان کادو خرید، سریع قیمت آن را در نیاوریم.
فرهنگ یعنی: رعایت نکردن قوانین نشانه زرنگی ما نیست.
به خاطر خودمان و نسل بعدمان فرهنگ سازی کنیم و زندگی را زیبا بسازیم و از لحظاتمان لذت ببریم.
چه سخت است در جمع بودن / ولی در گوشه ای تنها نشستن
به چشم دیگران چون کوه بودن / ولی در خود به آرامی شکستن...
امشب قراره که
با خاطرات تو
بازم بشینم و
باز درد و دل کنم
با کاغذای شعر
صبحو ببینم و
غرق خودم بشم
با قطره های اشک
رو کاغذای خیس
این بیته آخره
اما همیشه شعر،
پایان قصه نیست...
بیت آخر - محسن یگانه
از کسی که دلش گرفته نپرسید: چرا؟!
آدم ها وقتی نمیتوانند “دلیل ناراحتیشان” را بیان کنند دلشان میگیرد!
به امید روزی که بهت خبر بدن امروز تشیع جنازشه.
تو هم جا بخوری، بیای ببینی تنم رو سنگ غصالخونست...
میگی پاشو شوخی کردم باهات. بابا هر چی تو بگی. نکن این کارا رو. تو که میدونی من از این شوخیا بدم میاد...
اما ببینی دارن میشورنم و منم تکون نمی خورم. ببینی کفنو می پیچن دورم.
میگی دروغه، داری شوخی میکنی، اما بیای سر خاکم ببینی گذاشتنم تو قبر. میگی پاشو دیوونه
باشه هر چی تو بخوای
هرچی تو بگی اما رو صورتمو باز میکنن، چشام بستس
سنگو میذارن روم
خاک میریزن
داد میزنی زندس دیوونه ها داره شوخی میکنه نریزید خاک
اما یکی بیاد دستتو بگیره، بگه
اون روزی که بهت نیاز داشت، کجا بودی
نه، شوخی نیست
واقعیته
آره واقعیته
بزنی زیر گریه و دنیا جلو چشمات تیره و تار شه
بگی امیدم رفت، اما دیگه خیلی دیره
به سلامتی اون روز که خیلی دور نیست...
بدون شک یکی از بهترین نرم افزارهای اندرویدی که توسط ایران برنامه نویسی شده است، نرم افزار جملک است. (البته این نرم افزار در اصل نسخه ی اندروید وبسایت جملک است.)
جدیدترین و به روز ترین جوک ها و مطالب طنز و پیام های مناسبتی و عاشقانه و غمگین و ... را می توانید در این نرم افزار بیابید.
در این برنامه میتوانید دوستان خود را بیابید و آن ها را دنبال کنید و به پست های آن ها ستاره بدهید.
از جمله کاربران برتر و بزرگان جملک می توان به "سرباز فراری"، "Reza BadBaby"، "NewFolder"، "2khi Ahvazi" و "شاه عمو" اشاره کرد.
خودم به شخصه این کاربران را خیلی دوست دارم. در دنیایی که همه فقط برای منفعت خود با دیگران دوست میشوند جملک دنیایی دیگر خلق میکند که در آن نهایت انتظار دوستان لایک بیشتر نیست. و صد البته افراد خیلی بیشتری هم در جملک پیدا میشوند که جو دوستانه ای برقرار میکنند به طوری که گاهی احساس میکنید که ای کاش دوستان واقعی شما هم مثل دوستان جملکی شما مهربان و همه چی تمام بودند.
برای دانلود نرم افزار اندروید جملک به ادامه ی مطلب بروید.
انصافا خوندنیه...
درددل یک جوان ایرانی، فقط با دلت بخون.
یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، اونجا شده بود خونه گناه و معصیت... دیگه توضیحش باخودتون...
شب عاشورا بود. هرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچکدوم در دسترس نبودند.
نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی، هیچی... می گفتم اینارو همش آخوندا درآوردند... دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه...
ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم تو راه که میرفتم یه خانمی را دیدم، خانم چادری وسنگینی بود.
کنارخیابون منتظرتاکسی بود. خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق تو ذهنم جرقه زد! بله شیطان خوب بلده کجا وارد بشه...
از چندتا خیابون عبور کردم و رسیدم به میدون و رفتم سمت خونه مجردیمون، خانمه که دید مسیری که اون گفته بود نمیرم گفت نگهدار و منم سرعتو بیشتر کردمو هرچی جیغ و داد میزد توجه نمیکردم...
شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت و گرنه خودشو مینداخت پایین.
خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی اینم مثل بید میلرزید و گریه میکرد و میگفت بابا مگه تو غیرت نداری؟ آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن گفتم برو بابا امام حسین کیه؟ اینارو آخوندا درآوردند، این عربها با هم دعواشون شده به ما ربطی نداره...
خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گریه گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره نیستم، من داشتم میرفتم مجلس عزای سیدالشهدا، عزیز فاطمه...
گفتم من فاطمه زهرا هم نمیشناسم، من فقط یه چیز میشناسم: جوانی، جوانی کردن... اینارو هم هیچ حالیم نیست، من اینقدر غرق تو این کارا شدم مطمئنم جهنم میرم پس دیگه آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.
خانمه که از ترس صداش میلرزید باهمون صدای لرزان گفت: تو از خدا و عذاب جهنم نمیترسی؟ درسته ولی لات که هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟ من شنیدم لاتها اهل لوتیگری و مردونگی هستن... خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب رو مردونگی کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن...
آقا من که شهوت جلو چشامو گرفته بود هیچی حالیم نمیشد اما با شنیدن کلمه « زهرای مظلومه » که باصدای لرزان و همراه با گریه اون زن همراه بود تنم لرزید ... آقا یه لحظه بدنم یخ کرد غیرتی شدم لباسامو پوشیدم و گفتم : یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب میخوام تو عمرم برای اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این حضرت زهرا میخواد چیکار کنه ما رو...
یالا سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیهای که میخواست بره پیاده اش کردم... از ماشین که پیاده شد داشت گریه میکرد همینجور که گریه میکرد و درو زد به هم و رفت. اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و حالم خوب نبود داشتم حرفهای خانومه رو که مثل پتک تو سرم میخورد تو ذهنم مرور میکردم.
تو راه که داشتم میبردمش تا دم حسینیه، هی گریه میکرد و با خودش حرف میزد، منم میشنیدم چی میگه...اما داشت به من می گفت...
میگفت : این گناه که میکنی سیلی به صورت مهدی میزنی، آخه چرا اینقدر حضرت مهدی رو کتک میزنی، مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش از دست ما میگیره،
اینارو میگفت منم رانندگی میکردم...
وارد خونه شدم دیدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اینا همه رفتند هیئت.
تو خانواده مون فقط لات من بودم... تلویزیونو که روشن کردم دیدم به صورت آنلاین کربلا را نشون میده
صفحه ی تلویزیون دو تکه شده، تکه ی راستش خود بین الحرمین و گاهی ضریحو نشون میده، قسمت دوم صفحه ی تلویزیون یه تعزیه و شبیه خونی نشون میداد.
یه مشت عرب با لباس عربی، خشن، با چفیه های قرمز، یه مشت بچه ها با لباس عربی سبز، اینارو با تازیانه میزدند و رو خاکها میکشوندند... من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم
گفتم واااااای یه عمره دارم تازیانه به مهدی میزنم!!! پای تلویزیون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگیر... یازهرا یه عمره دارم گناه میکنم، دست منو بگیر من میتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم... کسی تو خونه نبود، دیگه هرچی دوست داشتم گریه کردم تو سروصورت خودم میزدم
گریه های چند ساله که بغض شده بود، گریه میکردم، داد میزدم، عربده میکشیدم، خجالت که نمیکشیدم چون کسی نبود . یه حس عجیبی بهم دست داده بود که توی همه عمرم تجربه نکرده بودم ...احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولد شدم....
نیمه شب بود، باصدای باز شدن قفل در از خواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بود پدر و مادرم از حسینیه آمدند تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، یه نگاه به من کرد گفت : رضا جان حالت خوبه؟ چرا چشمات قرمزه چرا صورتت قرمز شده؟ گفتم چیزی نیست. گفت صدات چرا گرفته..؟ همه نگران بودن دورمو گرفته بودن...
گفتم چیزی نیست امشب برا امام حسین عزاداری کردم.
همه از تعجب مات مونده بودن...مادرم گریه میکرد و خدارو شکر میکرد...میگفت ممنونم خدا که دعاهای منو مستجاب کردی و..... افتادم به پای پدر و مادرم، گریه.... تورو به حق این شب عاشورا منو ببخشید... من اشتباه کردم بابام گریه میکرد... مادرم گریه میکرد ...خواهر و برادرام....
صبح عاشورا، زنجیرو برداشتم و پیرهن مشکی رو پوشیدم و رفتم سمت حسینیه محلمون تو حسینیه که رفتم، میشناختند، میدونستند من هیچوقت اینجاها نمیومدم...همه یه جوری نگام میکردن..!
سرپرست هیئت آدم مسنیه آمد و پیشونیمو بوسید و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدی، منت سر ما گذاشتی منم خجالت میکشیدم آخه یه عمر باعث اذیت و آزار مردم اون محله بودم...رفتم تو دسته و هی زنجیر میزدم و به یاد اون سیلی هایی که به مهدی زده بودم گریه میکردم هی زنجیر میزدم به یاد کتکایی که با گناهانم به امام زمان زدم گریه میکردم
جلسه که تمام شد، نهارو که خوردیم، سرپرست هیئت منو صدا زد گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم : کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!! گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟ زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بیبی جان من یه عمر زیر بار گناه مرده بودم تو زنده ام کردی؟ اومدم ضریح آقا رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم، داد میزدم،حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره نذار دوباره راهمو گم کنم...
سرپرست هیئت کاروان زیارتی داره، مکه مدینه میبره. یه روز تومسجد منو دید صدام زد رضاجان میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده... خلاصه آقا چند روزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم... گریه کردمو: زهرا جان، بیبی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم حاجی!!! خلاصه دیگه شغل پیدا کردمو اهل کارو زحمت شده بودم ، رفیقای اون چنینی را گذاشته بودم کنار و آبرو پیدا کردم...
یه مدتی، دو سالی گذشت... همه ماجرا یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف... مادر ما گفت : رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکرامام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟ گفتم هرچی نظر شماست مادر، من رو حرف شما حرف نمیزنم... رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه
خلاصه رفتیم خواستگاری... پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود... منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت : ببین پسر من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر أباعبدالله شدی...میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسینآشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان أباعبدالله ازحسین جدا نشو... همین طوری بمون... من کاری با گذشته هات ندارم...من حالاتو میخرم...من حالا نوکرتم...
منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم... گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید
گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم پدرمون، خواهرمون، مادرمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود
دیگه عروس خانم وقتی با سینی چای وارد شد یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت : یا زهرا!!!!! سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین... مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق... من دیدم فقط صدای شیون از اتاق بلنده همه فقط یک کلمه میگن : یا زهرا!!!
منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟
گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟ گفتم چی میگه؟
گفت: مادر میگه که: دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده.... به خاطر من ردش نکن، مادر، دیشب حضرت زهرا سفارشتو کرده...
به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، اهل بیت آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده...
ای آبرودار آبرویم را بخر٬.. جان زهرا از گناهم درگذر... یازهرا...
(بخاطر حضرت زهرا لینک رو کپی کنید... به ثواب مادر خوبی ها... ثوابش برا عزیز سفر کردهتون... اشک اگه تو چشاتون حلقه زد، اگه قلبتون تند زد...)
1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نیامده است رنج و اندوه مبر
2. پیش از پاسخ دادن بیاندیش
3. هیچکس را تمسخر مکن
4. نه به راست و نه به دروغ هرگز قسم مخور
5. خود برای خود، همسر برگزین
6. به ضرر کردن کسی خوشنود مشو
7. تا جایی که میتوانی، از مال خود داد و دهش نما
8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی
9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش
10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی
11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی
12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی
13. با مردم یگانه باش تا سرآمد و مشهور شوی
14. راستگو باش تا پایدار باشی
15. فروتن باش تا دوست بسیار داشته باشی
16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی
17. نیک باش تا زندگانی به نیکی گذرانی
18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی
19. مطابق وجدان خود رفتار کن که کامروا شوی
20. جوانمرد باش تا آسمانی باشی
21. روان خود را به خشم و کینه آلوده مساز
22. هرگز ترشرو و بدخو مباش
ﺍﻻﻍ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﻒ ﺁﺑﯽ ﺍﺳﺖ،
ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ،
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﭘﯿﺶ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﯿﺮ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ.
ﺷﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﻨﯿﺪ...!
ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﻪ ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﺷﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰﻩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺍﻻﻏﻪ...
✘یه شب که خیلی دلتنگش بودم بالشمو بغل کرده بودم ✘
✘داشتم خاطراتمونو مرور میکردم...✘
✘با خودم گفتم ✘کجاس؟✘ ✘چی پوشیده؟✘
✘به عکساش خیره شدم...✘
✘دیدم پیام دارم...✘
✘نگاه کردم خواستم نخونده پاک کنم چون حوصلهی هیچکی رو نداشتم...✘
✘اما تا چشمم به فرستنده خورد درجا خشکم زد...✘
✘چند بار اسمشو خوندم...✘
✘تمام خاطراتش اومد جلو چشمم...✘
✘حتی آخرین حرفش که بهم گفت هری...✘
✘خواستم پاک کنم اما چشمم به متنش افتاد...✘
✘نوشته بود «دوست دارم دیوونه»...✘
✘لحنش مثل همون موقعا بود...✘
✘با این حرفش تمام گذشته رو فراموش کردم ...✘
✘نوشتم «منم دوست دارم عشقم»✘
✘با لبخند اومدم دکمه ی ارسال وبزنم...✘
✘نوشت☜«ببخشید اشتباه شد»☞✘