۱۵۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

تفتیش جیب دانش‌آموزان

در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟

معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.

داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.

استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم.

تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید!


Okay @ChanneliR

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۷ دی ۰۲

    بمبارون

    چند روز بود چشم ازش بر نمی‌داشتم.
    هر جا میرفت مثل سایه دنبالش بودم تا یه فرصت خوب واسه حرف زدن باهاش پیدا کنم ولی وقتی خوشحالیِ تو چشاشو میدیدم حرفامو قورت میدادم. اون شب دیگه با خودم گفتم باید بهش بگم ولی وقتی گفتن شب عملیات داریم پشیمون شدم و گذاشتم بعد عملیات بهش بگم.
    عادت داشت عکس زنشو همیشه بزاره تو جیب چپ پیراهنش. میگفت اولین روزی که خواسته بیاد جنگ زنش عکسشو بهش داده و گفته تا این کنار قلبته هیچیت نمیشه. واقعا هم نمیشد‌. تو این همه مدت حتی زخمی هم نشده بود.
    زنش حامله بود. پا به ماه بود. انگاری همین روزا بارشو میذاشت زمین و دوستِ ما بابا میشد.
    بیشتر از همیشه میجنگید و بیشتر از همیشه عملیات میرفت.
    میگفت نمیخواد بچه‌ش تو جنگ بزرگ بشه.
    اون شب تو عملیات همونجور که حواسم بهش بود دیدم یهو افتاد زمین. رفتم بالا سرش. تا برسم شهید شده بود. یه تیر درست خورده بود به قلبش.
    همونجا که همیشه عکس زنشو میزاشت ...
    ولو شدم کنارش و زیر لب گفتم
    میخواستم بهت بگم زن و بچه‌ت تو بمبارونِ بیمارستان، شهید شدن 
    ولی مثل اینکه خانومت از من زرنگ‌تره ...

    #حنانه_اکرامی

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ آبان ۰۲

    همکلاسی جذاب دانشگاه

    ترم اولی که دانشگاه رفتم اولین کلاسمون ساعت 8 روز شنبه بود.
    از اونجایی که همیشه چند دقیقه زودتر تو کلاس حضور پیدا میکنم 20 دقیقه به شروع کلاس رسیدم.
    بعد از پرس‌و‌جو از ترم بالاییا و پیدا کردن کلاس رفتم اون گوشه آخر کلاس نشستم و تو فکر فرو رفتم

    ناراحت بودم که چرا رشته بهتری قبول نشدم‌.
    کلا اون رشته و اون دانشگاه رو زورکی رفتم چون سه بار کنکور داده بودم و دیگه در توانم نبود بمونم.
    هر چند دقیقه یکبار یکی میومد در کلاس رو میزد و از اونجایی که من نزدیک به در ورودی کلاس بودم می‌پرسید کلاس فلان درس اینجاست

    منم یه سری به نشانه تایید تکون می‌دادم و دوباره تو فکر فرو میرفتم که این چه همکلاسیایی هستن که‌ من دارم ای بخشکی شانس! ای کاش بهتر انتخاب رشته می‌کردم‌‌ هم رشته و دانشگاه بهتری می‌رفتم هم همکلاسیای بهتری داشتم احتمالا.

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۰۲

    پند چکاوک

    مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد. چکاوک که خود را اسیر مرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی‌ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده‌ای و از خوردن آن زبان بسته‌ها هرگز سیر نشده‌ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد. پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی‌ات به دردت بخورند و با به کار گیری آن‌ها نیک‌بخت شوی.

    اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن.
    مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده‌ای حسرت نخور.
    سپس ادامه داد. اما در بدن من مرواریدی گرد و گران‌بها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد.

    مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن من جا می‌گیرد؟
    مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟

    چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم...؟

    رونوشت از @ancient

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲

    خاک سیاه

    ‏جالبه تو دبیرستان دو‌ تا رفیق داشتم. یکیشون مثل خر درس می‌خوند و آخرم دولتی خوب قبول شد، اون یکی هم از اول درس به یه ورش بود و دنبال دلال بازی. دیروز خبر گرفتم ازشون اون درس‌خونه به خاک سیاه نشسته، اون یکی هم به خاک سیاه نشسته. بقیه بچه‌ها هم همینطور. کلا هممون به خاک سیاه نشستیم. هممون...
    « برگرفته از @ChanneliR »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۸ فروردين ۰۲

    عصای برعکس

    مجلس میهمانی بود.
    پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت.
    دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده؛ به همین دلیل با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند:
    پس چرا عصایت را بر عکس گرفته‌ای؟
    پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:
    زیرا انتهایش خاکی است؛ می‌خواهم فرش خانه‌تان خاکی نشود.

    مواظب قضاوت هایمان باشیم.

    رونوشت از @AjibJaleb7

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۶ فروردين ۰۲

    خدمت و عدالت !

    یه جوک قدیمی بود درباره یه چاله‌ای که آدما هی می‌افتادن توش و زخم و زیل می‌شدن، بعد مسئولان در راستای عَدالت و خدمتگزاری دستور دادن کنار چاله یه بیمارستان ساخته بشه، همون.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ اسفند ۰۱

    آهنگر از کار افتاده

    حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

    زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

    شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

    وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

    من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

    با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

    اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

    حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

    حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

    در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود…

     

    برگرفته از @AjibJaleb_tm

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ بهمن ۰۱

    اگر مردی بزنش

    چوپانی تعریف می‌کرد:
    سال‌ها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح‌اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا می‌بردیم. مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانه پر آبی بود.
    بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاها به زد و خورد هم می‌کشید.
    یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسیده بود. ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گله ما را مصادره کرد. و گفت یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم. ما از نیت اصلی‌اش آگاه بودیم.
    فتح‌اله به من گفت تو برو. من گفتم می‌ترسم مرا کتک بزند. فتح‌اله گفت: خودش و هفت جدش غلط می‌کند حتی اگر نگاه چپی به تو کند.
    القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتح‌اله از آن سوی رود داد زد و گفت اگر مردی و تخم پدرتی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.
    غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید.
    غضنفر رو به فتح‌اله کرد و گفت دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
    فتح‌اله گفت فلان فلان .... اگر یک‌بار دیگر بزنیش دودمانت را ریشه کن می‌کنم
    اینار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد. و گفت بفرما بازم زدمش
    فتح‌اله این بار گفت فلان فلان شده قرمسا....
    نه خیر من دیدم اگر  رجز خوانی  فتح‌اله ادامه پیدا کند غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که ببخش. غلط کردم و تعهد می‌دهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
    غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرام‌تر بر کفل ما کوبید و رفت.
    من، دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتح‌اله آمدم.
    داشتم بی‌هوش می‌شدم که شنیدم فتح اله می‌گفت: به روح پدرم قسم اگر یک بار دیگر تو را کتک زده بود، مادرش را به عزایش می‌نشاندم. من از هوش رفتم...

    این حکایت خیلی آشناست...
    رونوشت از @ancient

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۵ دی ۰۱

    قیمت جهنم چقدر است؟

    در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.

    فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به ذهنش رسید …

    به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
    قیمت جهنم چقدر است؟
    کشیش تعجب کرد و ... گفت: جهنم؟!
    مرد دانا گفت: بله جهنم.
    کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه.

    مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
    کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
    به میدان شهر رفت و فریاد زد:
    من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است و هیچ کس را به آن راه نمی‌دهم.
    دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم.

    این شخص "مارتین لوتر" بود که با این حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.

    در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است...
    و تنها یک گناه و آن جهل است!

    @ChanneliR

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱ آذر ۰۱
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه