۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دخترک» ثبت شده است

کوروش بزرگ و دخترک

روزی د‌‌‌ختری به کوروش بزرگ گفت: من عاشقت هستم.

کوروش گفت: لیاقت شما براد‌‌‌رم است که از من زیباتر است و پشت سر شما ایستاد‌‌‌ه.


د‌‌‌ختر گفت: زیبایی اصلا برای من مهم نیست. کوروش گفت: پس لیاقت شما براد‌‌‌رم است که از من پولد‌‌‌ارتر است و پشت سر شما ایستاد‌‌‌ه.

د‌‌‌ختر گفت: پول که چرک کف د‌‌‌سته! خود‌‌‌تو عشقه. کوروش که مستاصل شد‌‌‌ه بود‌‌‌ گفت: ناموسا اینو میگم نه نیار، لیاقت شما براد‌‌‌رم است که از من جذاب‌تر، پولد‌‌‌ارتر، قد‌‌‌رتمند‌‌‌تر است.

د‌‌‌ختر خواست حرفی بزند‌‌‌ اما کوروش کبیر پرید‌‌‌ وسط حرفش و گفت: سیکس پک هم د‌‌‌ارد‌‌‌!

چشمان د‌‌‌خترک از شور و شعف برق زد‌‌‌ و گفت: راست میگی؟ کوروش گفت: والا، د‌‌‌روغم چیه؟ د‌‌‌خترک گفت: ولی من عاشق شما هستم. 


کوروش د‌‌‌ستانش را به پاها کوبید‌‌‌ و گفت: عجب گرفتاری شد‌‌‌یما! برای چی عاشق منی؟

د‌‌‌خترک گفت: د‌‌‌ر فضای مجازی جمله‌ای از شما خواند‌‌‌م که مرا مسحور کرد‌‌‌.

کوروش گفت: جمله چه بود‌‌‌؟ د‌‌‌خترک گفت: «من از قبل باخته بود‌‌‌م، مچ اند‌‌‌اختن بهانه‌ای بود‌‌‌ برای گرفتن د‌‌‌ست تو»

کوروش تاملی کرد‌‌‌ و گفت: این جمله از من نیست. از حسین پناهیه.

د‌‌‌خترک کمی مکث کرد‌‌‌ و گفت: خب پس من میرم عاشق حسین پناهی بشم. د‌‌‌خترک د‌‌‌ر میان تعجب کوروش بزرگ او را ترک کرد‌‌‌ و از محوطه خارج شد‌‌‌.

کوروش بزرگ د‌‌‌ر فضای خالی کاخ بلند‌‌‌ گفت: د‌‌‌ر ند‌‌‌اره این کاخ که همه همینجوری میان تو؟ 


ضمیمه‌ی طنز روزنامه‌ی قانون


Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۰ آذر ۹۴

    گرگم به هوا

    دختر گفت: بشمار

    پسرک چشمانش را بست

    و شروع کرد به شمردن: یک… دو… سه … چهار…

    دخترک رفت پنهان شود

    آن طرف‌تر پسر دیگری را دید که گرگم به هوا بازی می‌کند

    برّه شد و با گرگ رفت

    پسرک قصه هنوز میشمارد...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۲ مرداد ۹۴

    دخترک

    روسریت را سفت ببند!

    لباس هایت پوشیده باشد...!

    آرایش نکن...!

    اگر راه دارد زیبا هم نباش...!

     

    دخترک!

    پنهان کن خویش را...!

    این‌جا "ایران" است!

    در دانشگاه هزاران خواستگار داری، ولی تنها خواستار یک شب اند...

    درخیابان صدها راننده ی شخصی داری، اما مقصد همه یک مکان خالیست و بس...

    کمی که فکر کنی لرزه بر بدنت می افتد...

     

    دخترک!

    اینجا چشم ها گرسنه تر از معده هاست...

    سیراب شدن چشم ها خیال باطل است...

    از دید مردم این‌جا

    اگر زیبا باشی "هرزه ای" ...

    اگر خوش لباس باشی "فاحشه ای" ...

    اگر اجتماعی باشی "خرابی"...

    اگر سرد باشی لابد قیمتت بالاست!

    به هر حال تو خریدنی هستی خواه نرخ کم خواه نرخ زیاد!

     

    دخترک!

    این‌جا زن بودن دل شیر می‌خواهد...

    این‌جا باید "مرد" باشی تا بتوانی "زن" بمانی...


    Sam

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    مراقب چشمان من باش

    دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت.

    نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت. او از همه نفرت داشت الا دلداده‌اش.

    روزی، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک‌جفت چشم به دختر اهدا کند و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانه‌ها و درخت‌ها را، آدمیان و پرنده‌ها را و نفرت از روانش رخت بر بست.

    دلداده‌اش  به دیدنش آمد و شادمانه از دختر پرسید: بیا و با من عروسی کن ببین که سال های سال منتظرت مانده‌ام.

    دختر وقتی که دید پسر نابینا است، شوکه شد! دختر برخود لرزید و به زمزمه با خود گفت: این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟ دلداده اش هم نابینا بود. بنابراین در پاسخ گفت: متاسفم، نمی توانم باهات ازدواج کنم، آخه تو نابینایی.

    پسر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، سرش را پایین انداخت و از کنار دختر دور شد، بعد رو به سوی دختر کرد و خداحافظی کرد در حالی که در قلبش زمزمه می کرد: “مراقب چشمان من باش“!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    این اسمو به جاش بنویس...

    پسر رفت پیش پزشک و گفت اسم این دخترو که خالکوبی کردمو پاک کن و به جاش این اسمو بنویس!

     

    گفت عشقت بوده که درد خالکوبی رو تحمل کردی؟

     

    گفت بله!

     

    پرسید چرا پاکش کنم دیگه؟

     

    گفت دیروز ازدواج کرد، از پشت پنجره دختر خونه گوش دادم که فهمیدم اسمش رو عوضی بهم گفته

     

    الآن اسم واقعیشو بنویس...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴

    او بهتر می دانست... اما...

    می گویند شب سیاه است ولی سیاه تر از جدایی نیست.

     

    می گویند مرگ سخت است اما سخت تر از بی وفایی نیست.

     

    می گویند زهر تلخ است اما تلخ تر از تنهایی نیست...

     

     

    دخترک نابینا هنوز هم برای ماهی قرمز مرده اش غذا می ریخت،

    همه می گفتن بیچاره نمی بیند که مرده است،

    اما او بهتر می دانست،

    فقط نمی خواست تنهاییش را قبول کند...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۳ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه